کفش هایم از کوچه باغ های خلوت شهر می گذرند و صدای خش خش برگ های رنگین پائیزی در عمق جانم فرو می رود.
نفس های سرد آخرین باد پائیزی تنم را می لرزاند، شالگردنم را محکم می کنم و در لابلای آن همه برگ، به فکر فرو می روم .
آوای لطیفی، حسین (علیه السلام) را از پشت یکی از آن دیوار ها صدا می زد و من سردرگمیم بیشتر و بیشتر می شود.
کربلا... حسین ... اصغر... زینب...چرا؟
چگونه عشق حسین هنوز از پس این همه سال در دلها موج می زند و چرا آوردن نامش هزاران هزار بار لرزش باد پائیزی را به سخره می گیرد؟ واژگان زینب و صبر چه ربطی به هم دارند ...؟ چرا...؟
صدای اذان از مآذن بلند است و انگار شب، خون خورشید را به روی ابرهای پاره پاره غروب، میریزد!
گیج و منگ به خانه می رسم؛ وضو می گیرم و به نماز می ایستم...الله اکبر... .
درست پایان را به خاطر ندارم و دوباره به فکر می روم... از خانه بیرون میروم و انگار مقصدی نیست!
ناگاه پرسه هایم خود را روبروی مجلس حسین می بینند و پاهایم بی اختیار کفش هایم را بین صد ها کفش دیگر رها می کنند... و داخل می شوم .
همین که چشمانم به در و دیوار سیاه پوش، به عزاداران، و به نام حسین و عباس می افتد، بغض گلویم را می فشارد و انگار اشک در چشمانم، حلقه ماتم میزند... اشک تاب ندارد.
آری! چشمان بارانیم تازه فهمیده اند... تازه فهمیده اند که چرا حسین زندگی اش را فدا کرد؛ چرا عباس قطره ای آب ننوشید و چرا اصغر با خون گلویش سیراب شد... .
چرا زینب به عصر عاشورا ، حسین را نشناخت...؟... انسان را به سر یا به لباسش می شناسند... ولی... ولی در آن عصر، حسین، نه سر داشت و نه لباس... .
حسین عاشق خدا بود و خدا عاشق حسین!
حسین عشقش را با خون اثبات کرد و خداست که از پس این سالها مزرعهي دل هزاران هزار انسان را با نمی از عشق خود به حسین آبیاری می کند؛ گریه کنان حسین (علیه السلام) را دوست دارد و شفاعتشان را خود به عهده می گیرد.
و لعنت او بر منکران این محبت و این اشک.