قرار نبود من بنویسم، تنها نشسته بودم که...
بهم گفت: این مطلب رو تو بنویس، گفتم مگه قرار نبود فلانی بنویسه؟
گفت: حالا تو بنویس.
هرچی فکر کردم، به جایی نرسیدم، خودکار رو برداشتم، اینجور اومد...
دلم گرفته بود، از خودم، از تو، از همه دوستام، دور و بریام، از مسئولین شهر و از هرکسی که فکرش رو کنی، حتی از بعضی از رزمنده ها...
آخه چی کار می کنیم؟ این همه وصیت و توصیه و حرفای رو زمین مونده شهدا رو کی باید جمع و جور کنه؟ همش میگيم کار متولی میخواد، مگه اونا که رفتن، کسی متولی شد؟ نه و الله، احساس وظیفه کردن، گفتن: تکلیفه، کشورمون تو خطره، ناموسمون...
عادتمونه، اصلا عادت همه مردم این شهر و کشوره که تا هلمون ندی، راه نمیريم.
حتما باید یه خبری بشه تا یه تکون به خودمون بديم.
آره دیگه، وقتی سیر میخوریم و میخوابیم و سرمون رو، رو بالشت نرم میزاریم، بایدم بیغیرت بشیم.
آخ که بی دردی چه بد دردیه!!
فقط یاد گرفتیم بگیم: خوش بحالشون، مرحبا به اونایی که خون دادن تا ما بمونیم. آفرین که نذاشتن یه وجب این خاک...
تا کِی باید این حرفای کلیشهای رو بزنیم، تا کِی میخوايم یادواره بگیريم ولی همش برای بیلان کار باشه و سیاسی بازی و دنبال اسم و رسم.
اَه که دیگه حالم بهم میخوره از هر کی که این حرفا رو می زنه.
آخه تویی که صدات گوش فلک رو کر میکنه از بس ازشون دم زدی، تویی که داری نون به نرخ روز میخوری، تویی که وضع شهر رو می بینی و ککت نمیگزه، تویی که...
انصاف بده، اگه اونا بودن، این جوری بودن.
تو رو خدا حداقل اگه براشون کاری نمی کنیم، ازشون هم سوء استفاده نکنيم...
نمی خواستم این جور بنویسم، حرف دل بود برا همینم شد «دل نوشته».
دلم پر بود...معذرت میخوام...!!
* فرزند شهيد صدرالله سعادتپور