مي داني ، گاهي فيلمان ياد هندوستان مي كند و به سراغ گذشته ها مي رويم ، ياد آن هايي كه محبت و ايثار را مي بخشيدند و تمام زندگي خود را به يكديگر مي دادند . سال هاست در بيغوله ي خاطره ها به دنبال خويشم .
سالهاست كه از جنگ مي گذرد و بعد از آن عمري را بي آذرخش در لبه ي طوفان مي گذرانم ، ياد آن روزها بخير كه زندگي را زير سايه ي شمشير ها مي گذرانديم و به زيارت نرگس ها در كوهپايه هاي نيايش نايل مي آمديم و به ميهماني خدا مي رفتيم در حالي كه مي ديديم تازيانه هايي را كه از كنار نسترن ها عبور مي كرد و جلاد طوفان در مسلخ پاييز ، سرهاي بريده ي هزاران شقايق را به دره ي هولناك بادها مي ريخت و بعد از آن من به صاعقه ي دنيوي فرعون دچار آمدم . من از پشت سكوت با شما سخن مي گويم ، شما كه حلاج وار در ضيافت گلوله ها رقصيديد ؛ من مسافر ره گم كرده ي صحراهاي مجنون گرفته ام كه هر كومه اش خاطره ي ليلايي است . مرا ببخشيد اگر شما را فراموش كرده ام و بوي خون و خاكستر و عطش و باروت را از خود زدوده ام ، ما كسي را دشمن نمي پنداشتيم ، ما همه را عاشقانه دوست داشتيم ، ما نمي خواستيم خمپاره ، خواب ناز نرگس ها را برآشوبد ، ما نمي توانستيم شاهد آوارگي آلاله ها و خانه به دوشي شقايق ها در دشت آزادگان باشيم .
آه ! نمي دانم چه شده كه اين سخنان را مي گويم ، آخر چند سالي است دندان عقل خود را كشيده ام . چه كنم در روزگار چرخش هاي 180 درجه ، در روزگار جك و غيبت و تهمت مرا چه به اين كار ها كه مدرسه ي شهيد بهمني به آيدا و خيابان شهيد فرزدقي به فلور تغيير نام پيدا كند .
راستي قطعه ي شهدا چند بود؟! نمي دانم ... سال هاست كه آن را فراموش كرده ام و بايد بر اين همه فاجعه گفت : " من قرأ الفاتحه ... "