پایگاه خبری کازرون نیوز | kazeroonnema.ir

کد خبر: ۴۲۳۶
تاریخ انتشار: ۰۴ تير ۱۳۸۹ - ۱۲:۳۴
مهدي تقي نژاد
شخصیت بزرگ و بی نظیر حضرت علی علیه السلام در طول تاریخ کانون توجه شاعران، نویسندگان و اندیشمندان از مذاهب و فرقه های مختلف بوده است و هریک به فراخور استعداد و میزان عشق و علاقه خود به این شخصیت استثنایی آثاری برجای گذاشته اند. این مهم در بین شاعران به ویژه شاعران شیعی جلوه خاصی به خود گرفته است. به جرات می توان ادعا کرد که بیشترین مدح که درباره یک فرد بشری صورت گرفته مدح مولای متقیان علی علیه السلام است. در بین شاعران پارسی گوی به سختی می توان به شاعری برخورد که بیتی پیرامون علی علیه السلام نسروده باشد و دفتر خود را با این نام مزین نکرده باشد.
 
شعرهای زیر گزیده ای است از شعرهای علوی شاعران معاصر.
 
 

 سید حسن اجتهادی:

تیغ از نیام عشق برآور

نظم از نظام عشق برآور

دستی به پاس همت مردان

در التیام عشق برآور

ای خنجر تفکر مولا

خون از کلام عشق برآور

سردار اعتبار و رهایی

سر از قیام عشق برآور

روشن تر از سرود و ستاره

دل را به نام عشق برآور

از دانش شهیر یقین باز

برخیز و کام عشق برآور

ای رهنورد بیشه آتش

کام از کنام عشق برآور

ای جان جست و جوی شهادت

گامی به گام عشق برآور

آیینه تاب زنگ ندارد

ظلمت ز نام عشق برآور

 

سید مهدی احمدی:

ای آن که بال بال تو را آسمان کم است

وصف تو عاشقانه ترین وصف عالم است

بی سایه عنایت تو ای بزرگوار

کار جهان و خلق جهان جمله درهم است

این نبض بی قرار به یاد تو می تپد

هر گوشه ای که سفره زخمی فراهم است

سر می برم به چاه به یاد تو گاه گاه

زیرا به ناله هایی از این دست محرم است

از جنس زخم هرچه که گویم از آن توست

هرچند دست های تو از جنس مرهم است

بی سو و بی نهایتی و وصف ناپذیر

آه از دلی که حجم حضور تو را کم است

من،  سیب زندگی و بهشت خیال تو

این قصه همیشه فرزند آدم است

 

 محسن احمدی:

کوتاه کن حکایت اشک مرا غزل

در سایه سار کوفه ترین نخل ها غزل

پوشیده باش مثل جنون در حضور عشق

یا زخم های تف زده را آشنا غزل

یک سینه چاه در جگر ناله می شکست

اشک عمیق خاطر آیینه را غزل

سنگین میان قافله ای از غبار و غم

می رفت جاده را به سلامت کجا؟ غزل

مردی که ذوالفقار خطر درغلاف داشت

خورشید شد در آینه های رها غزل

دیشب خدا دوباره پر از بوی خون گریست

محراب سر به زمزمه یا خدا غزل

 

علی اسفندیاری (نیما یوشیج):

صدبار شکست و بست و درهم پیوست

تا نام علی مرا در آیینه ببست

من بگسلم از تو با جفای تو و لیک

از مهر علی دلم نخواهد بگسست

...

آن کس که ولایت تو را منکر شد

برتافت رخ از حقیقت و کافر شد

گر نو طریقتی ست باشد روشن

کز پرتو ذات مرتضی ظاهر شد

...

آن کس که نه با علی دل خویش بباخت

چیزی نشناخت گرچه بس چیز شناخت

درساخت دلم به هر بدی لیک دلم

با آن که بد علی به لب داشت نساخت

 

قیصر امین پور:

این جزر و مد چیست که تا ماه می رود؟

دریای درد کیست که در چاه می رود؟

این سان که چرخ می گذرد بر مدار شوم

بیم خسوف و تیرگی ماه می رود

گویی که چرخ بوی خطر را شنیده است

یک لحظه مکث کرده به اکراه می رود

آبستن عزای عظیمی ست کاین چنین

آسیمه سر نسیم سحرگاه می رود

امشب فرو فتاده مگر ماه از آسمان

یا آفتاب روی زمین راه می رود؟

در کوچه های کوفه صدای عبور کیست؟

گویا دلی به مقصد دلخواه می رود

دارد سر شکافتن فرق آفتاب

آن سایه ای که در دل شب راه می رود

...

ایمان و امان و مذهبش بود نماز

در وقت عروج مرکبش بود نماز

هنگام که هنگامه آن کار رسید

چون بوسه میان دو لبش بود نماز

...

پیشانی او به مرگ خندید شکافت

چون ماه که تا روی نبی دید شکافت

با دست نبی رقابتی داشت مگر

آن تیغ که پیشانی خورشید شکافت

...

امشب سر مهربان نخلی خم شد

مهتاب گرفت شهر در ماتم شد

در خانه دور بیوه ای شیون کرد

همبازی کودک یتیمی غم شد

...

هنگام فلق چو آن شب غاسق رفت

خونین به هوای یار خود عاشق رفت

تقدیر چنین بود که اندر شب قدر

قرآن خموش آمد و ناطق رفت

 

عباس باقری:

در پهنه جنگ یا علی ادرکنی

ماییم و تفنگ یا علی ادرکنی

این معجزه بین که فتح را می طلبد

آیینه زسنگ یا علی ادرکنی

 

عباس براتی پور:

دل هرچه نظر به وسعت عالم تافت

جز نور تو در عرصه آفاق نیافت

هنگام نهادن قدم بر سر خاک

دیوار حرم به احترام تو شکافت

 

اکبر بهداروند:

او راز گل و شکوفه را می دانست

دلتنگی باغ و بوفه را می دانست

خورشید همیشه دیده اش خونین بود

گر درد امیر کوفه را می دانست

 

کیمیا بهرامی:

ایستاده بود – بلند

بر فراخنایی از غرور

فضا، فضای شکستن

و فصل، فصل خمیدن

و اینک خورشید

با فرقی دو تا شده

         رو به باختر

         - چه باک؟-

ذوالفقار خمیده هم که باشد

ایستاده است و بلند

آن سان که قامتش

هماره بر امتداد زمان

 عمود خواهد ماند

 

سعید بیابانکی:

ای همنشین خلوت خاموش نخل ها

تنهایی ات مباد فراموش نخل ها

بعد از تو چشم تشنه پرستی نداده است

آبی به ریشه های عطش نوش نخل ها

خم کرده است قامت شمشاد عشق را

سنگینی فراق تو بر دوش نخل ها

انگار یک قرابت دیرینه داشته ست

نیزار ناله های تو با گوش نخل ها

طبعم نوشته نام تو را با دو بیت اشک

بر قامت همیشه عزاپوش نخل ها

امشب تو نیستی و برای گریستن

ما تشنه می رویم در آغوش نخل ها

 

پرویز بیگی حبیب آبادی:

علی را وصف در باور نیاید

زبان هرگززوصفش بر نیاید

علی ترکیبی از زیباترین هاست

علی تلفیقی از شیواترین هاست

علی راز شگفت روز آغاز

علی روح سبکبالی و پرواز

زبان عشق را گویاترین بود

طریق درد را پویاترین بود

دل دریایی اش دریای خون بود

شهادت چون ضمیرش لاله گون بود

صلابت ذره ای از همتش بود

شجاعت در کمند هیبتش بود

سلاست در زبانش موج می زد

کلامش تکیه را بر اوج می زد

علی با درد غربت آشنا بود

علی تنهاترین مرد خدا بود

علی در آستین دست خدا داشت

قدم در آستان کبریا داشت

نوای عشق از نای علی بود

اذان سرخ آوای علی بود

شهادت از وجودش آبرو یافت

شهادت هرچه را دارد از او یافت

تپش در سینه اش حرفی دگر داشت

حدیث خوردن خون جگر داشت

تلاطم پیش پایش سخت آرام

تداوم در حضورش بی سرانجام

توان در پیش پایش ناتوان است

فصاحت در حضورش بی زبان است

خطر می لرزد از تکرار نامش

سفر گم می شود در نیم گامش

یورش از ذوالفقارش بیم دارد

تهاجم صحبت از تسلیم دارد

کفش خونین ترین گل پینه را داشت

ضمیرش صافی آیینه را داشت

من او را دیده ام آن سوی بودن

فراز لحظه ناب سرودن

من او را دیده ام در فصل مهتاب

درون خانه مهتابی آب

علی را از گل لا آفریدند

برای عشق مولا آفریدند

سخن هرچند گویم ناتمام است

سخن در حد او سودای خام است

ز دریا قطره آوردن هنر نیست

زبانم را توانی بیشتر نیست

ولی تا با سخن گردد دلم جفت

بگویم آن چه آن شوریده می گفت:

«علی را قدر پیغمبر شناسد

که هرکس خویش را بهتر شناسد»

 

فاطمه پورحسین:

دوباره وسعت دلم، نشسته در عزای تو

وعشق می برد مرا به کوفه پا به پای تو

شب است و درد می چکد از آسمان سینه ات

و چاه مانده منتظر که بشنود صدای تو

غریب کوچه های شب به دوش خود چه می بری

که شب قیام می کند به بوی آشنای تو

چه بی پناه مانده ای تو در میان کوفیان

اسیر بغض می شود دلم ز ماجرای تو

برای نام سبز تو غزل بهانه می شود

تمام شعرهای من نثار خاک پای تو

 

مهدی تقی نژاد:

کوفه بوی تو دارد

        و تو

            بوی کوفه نداری

چه قامت بلندی داری

وقتی

بوف های کور

  آفتاب را نمی بینند

و خدا را

برای خواب های شیرین

و خانه های مجلل

        خرج می کنند

خدا را می بازند

و در تاریکی

آواز می خوانند

تنها

نخل ها به یمن نفس ات

          سبز ایستاده اند

و چاه

که ماه

در آن جریان دارد

از پاره های آهت

خوشبخت می شود 

کوفه

    مغیلان است

درد است

     و تاریخ زخم های مکرر

شب های کوفه

هنوز سنگین اند

با شبحی سیاه پوش

که در کوچه راه می رود

   تو غزل می خوانی

-فزت و رب الکعبه-

و ما می سراییم

آه!

 دنیا بی تو

کوفه بزرگ است! 

 

سید حسن حسینی:

پولاد کجا، صبر و یقین تو کجا

اندوه کجا، حزن برین تو کجا

ای تابش بی غروب، ای قله سرخ

خورشید کجا، زخم جبین تو کجا

...

آن زخم که زیب فرق حیدر شده است

در عرصه کربلا مکرر شده است

بی زیور زخم قامت شیعه مباد

این کوه به زخم تیشه خوگر شده است

...

صد جان به فدای دل آگاه تو باد

روشنگر شام عاشقان ماه تو باد

آن قوم که با یاد تو بر شب شورید

تا مطلع فجر سالک راه تو باد

 

محسن رضوی:

دخیل بسته ای دل به باوری که زخمی ست

به این امام و این سر به این سری که زخمی ست

ولی خدا گواه است کسی در این حوالی

کمک نمی کند به، برادری که زخمی ست

چه جای این تغافل، چه جای این ریا، آه

که آب خویش داده به دیگری که زخمی ست

خدای من چه دردی در این قبیله رسم است

که بر شتر ببندد اباذری که زخمی ست

حکایت غریبی ست به چاه گفت و گو کرد

میان این همه مرد دلاوری که زخمی ست

درون سینه این دل چه بی قرار و تنهاست

چگونه پر بگیرد کبوتری که زخمی ست

 

محمدرضا سهرابی نژاد:

لرزید زمین و آسمان، غوغا شد

در شهر چو بانگ واعلی برپا شد

ای چاه، میان نخل های کوفه

تنها ماندی و همدمت، تنها شد

 

حمید رضا شکارسری:

زلزله ای در راه است

که مرغابیان شیون می کنند

اسبان شیهه می کشند

زلزله ای در راه است

که زمزمه ای پیچیده در نخل ها

و ابری تیره بر ماه

زلزله

زلزله

  و کانون زلزله

دل های کوچک کودکان یتیم کوفه

با کاسه های لب شکسته شیر به دست

بر درگاه غمگین ترین خانه جهان

 

عبدالرضا شهبازی:

دو چشم منتظر

ایستاده بر درگاه

 و کف خالی من

      از روشنی آسمان

وقتی تمام حجم زمین

شکوفه می زند

بر روی درختی

که از رویای من می روید

و یک نفر از پشت خواب های دور

تمام چاه را می گرید

آسمان که دهان می گشاید

              مردی می آید

که دستانش بوی خدا می دهد

و باران گونه هاش

تن چاه را می سوزاند

مردی می آید

از پشت بلور عشق

و با ذوالفقار مهربانی اش

آسمان را به دو قسمت مساوی تقسیم می کند

«و همیشه سهمش

چاهی است برای گریستن

و نانی برای نخوردن»

 

محمدحسین شهریار:

علی ای همای رحمت، تو چه آیتی خدا را

که به ماسوا فکندی همه سایه هما را

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین

به علی شناختم من به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند

چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ

به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو ای گدای مسکین در خانه علی زن

که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

به جز از علی که آرد پسری ابوالعجایب

که علم کند به عالم شهدای کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان

چو علی که می تواند که به سر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند، نه بشر توانمش گفت

متحیرم چه خوانم شه ملک لافتی را

به دو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت

که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

چو تویی قضای گردان، به دعای مستمندان

که زجان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چو نای هر دم ز نوای شوق او دم

که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را

«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

به پیام آشنایی بنوازد آشنا را»

ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوش است شهریارا

 

محمد حسین شهریار:

علی آن شیر خدا شاه عرب

الفتی داشته با این دل شب

شب ز اسرار علی آگاه است

دل شب محرم سرالله است

شب علی دید و به نزدیکی دید

گرچه او نیز به تاریکی دید

شب شنیده ست مناجات علی

جوشش چشمه عشق ازلی

شاه را دیده به نوشینی خواب

روی بر سینه دیوار خراب

قلعه بانی که به قصر افلاک

سر دهد ناله زندانی خاک

اشکباری که چو شمع بیزار

می فشاند زر و می گرید زار

دردمندی که چو لب بگشاید

در و دیوار به زنهار آید

کلماتی چو دُر آویزه گوش

مسجد کوفه هنوزش مدهوش

فجر تا سینه آفاق شکافت

چشم بیدار علی خفته نیافت

روزه داری که به مهر اسحار

بشکند نان جوین در افطار

ناشناسی که به تاریکی شب

می برد شام یتیمان عرب

پادشاهی که به شب برقع پوش

می کشد بار گدایان بر دوش

تا نشد پردگی آن سر جلی

نشد افشا که علی بود علی

شاهبازی که به بال و پرواز

می کند در ابدیت پرواز

شهسواری که به برق شمشیر

در دل شب بشکافد دل شیر

عشقبازی که هم آغوش خطر

خفت در خوابگه پیغمبر

آن دم صبح قیامت تاثیر

حلقه در شد از او دامنگیر

دست در دامن مولا زد در

که علی بگذر و از ما مگذر

شال شه واشد و دامن به گرو

زینبش دست به دامن که مرو

شال می بست و ندایی مبهم

که کمربند شهادت محکم

پیشوایی که ز شوق دیدار

می کند قاتل خود را بیدار

ماه محراب عبودیت حق

سر به محراب عبادت منشق

می زند پس لب او کاسه شیر

می کند چشم اشارت به اسیر

چه اسیری که همان قاتل اوست

تو خدایی مگر ای دشمن دوست

در جهانی همه شور و همه شر

ها علی بشر کیف بشر

کفن از گریه غسال خجل

پیرهن از رخ وصال خجل

شبروان مست ولای تو علی

جان عالم به فدای تو علی

 

بهمن صالحی:

یکبار دیگر شب رسد از راه ای ماه

با این شب دیگر، چه سازم آه ای ماه

تنگ غروب است و غمی می آید از دور

از دور با یاد کسی همراه ای ماه

تنهای تنهایم، بیا بنشین کنارم

بانوی غمگین من آه ای ماه، ای ماه

عمری شنیدی ناله ام در مرگ خورشید

تنها تویی از درد من آگاه ای ماه

با من بگو کی می رسد آیا بهاران

تا گردد این شب ها کمی کوتاه ای ماه

با من بگو از حال آن یاران عاشق

با صبح پا در راه، خاطرخواه ای ماه 

آیا کجا رفت آن پلنگ صخره عشق

وین دشت خون چون شد پر از روباه ای ماه؟

این جا نمی افتد گذار کاروانی

دستم بگیر و برکش از این چاه ای ماه

ته مانده ای گر از شراب نور داری

ایثار کن ایثار، بر من گاه ای ماه

 

بهمن صالحی:

مردی

در ابعاد عظیم عشق

فراتر از زمین و فراتر از آسمان

نخلی بلند و سرخ

که ریشه اش در آسمان هاست

رودی که جریانش

تا ابدیت

و انسانی

که حضورش بر خاک

و آیینه های ادراک سرمدی است

به آن گونه که خورشید

از شائبه خاموشی مبراست

          نام بلند او

در ذهن روزگاران

پابرجاست

نامی که در امتداد تاریخ

شیرین و عارفانه

همگام با خدا راه می سپارد

از قرنی

به قرن بعد

و مهر وی، شگفتا

میراث نسلی ست بر نسل های دیگر ...

این است سیمای مردی

که در محراب عشق

تاج خون بر سر گذاشت

تا آفاق شهادت را

شکوهی مردانه و به هنجار بخشاید

و عظمت را

مفهومی دوباره ...

آن که ازکلام   

شمشیری آهیخت

برّان

تا جاهلیت را

از کوچه های کوفه

 تا سرزمین اندلس

جاودانه به انقراض بنشاند

صدای محزون تنهایی اش

هنوز می شنوم

در شب های ساکت و زخمی نخلستان ها

که از چاه برمی آید

و تا ماه می رود

امکان رستگاری را

صادقانه در مرگ دانستن

و ضربه های کاری خنجر را

- در جذبه مکالمه با دوست –

سبک تر از نوازش بال پروانه ای

بر جان گل

         انگاشتن

آه که هیچ شعری را

یارای بیان این حماسه، نه

و هیچ کلامی

والاتر از گلواژه های خون تبرکش نیست

در دفتر حیات

و صحیفه کائنات

در ابعاد عظیم عشق، آری

مردی ست

فراتر از زمین

و فراتر از آسمان

مردی که سیمای تابناکش

نه تنها در آیه های قرآن

که در سوگ پارسیان

و در سر عارفان و سرور سربداران

در رواق مساجد عالم

و سینه دراویش قرون

- در فضای خانقاه ها –

در غزل حافظ و مولانا

و آهنگ شورانگیز اذان

   بر فراز گلدسته ها

- در هر کجا و هر زمان-

تجلی ست

مردی که نام مقدسش

                علی ست

 

عباس عبادی:

وقتی که دست فتنه انگیزی، معیارها را زیر و رو می کرد

در ازدحام کینه ها مردی، از عهد و پیمان گفت و گو می کرد

در ناگهان بیعتی ننگین، ابزار گمراهی فراهم شد

او دست های بی نجابت را، خیلی صبور و ساده رو می کرد

وقتی مسلمانان بعد از فتح، در جاهلیت غوطه می خوردند

او با سکوت پر طنین خود، تاریخ را بی آبرو می کرد

آن برتر از ابعاد انسانی، چیزی اگر می خواست ایمان بود

در عمق دل های حقیر خلق، گم گشته اش را جست و جو می کرد

هرچند باور کردنش سخت است، آن روح سرکش در سکوت شب

غم های سنگین و بزرگش را، در گوش چاهی بازگو می کرد

از ناسپاسان قصه ها می گفت؟ یا ظلم بی دردان؟ نمی دانم

مثل معمای شگفتی بود، کار پر از رازی که او می کرد

 

احمد عزیزی:

بازگرد ای عشق فصل آیش است

نور ارزان، رنگ در افزایش است

ای چراغ دل، فروغ جان بیا

ای هوای تازه عرفان بیا

ای نسیم نهر و کرت و دشت و کشت

در شمیمستان آباد بهشت

ما قدمگاه گیاهان تریم

زایر آیینه یکدیگریم

روح ما نیلوفر اندوه هاست

لانه ما بیشه ها و کوه هاست

ما درخت دوستی خواهیم کاشت

ما بهار آشتی خواهیم داشت

ای همه آیینه ها آهم دهید

ای همه تصویرها راهم دهید

آی مردم عشق آیین من است

تیغه ای نو بر تبرزین من است

من به دامان حرا گل کرده ام

این ندا را گل به گل آورده ام

آی مردم باغتان آباد باد

بیستون هاتان پر از فرهاد باد

می توان با تیشه ای آزاد شد

وه چه شیرین می توان فرهاد شد

آی مردم مرگ در راه شماست

یوسف جانید و تن چاه شماست

ابتلای ما بزرگ افتاده است

طالع یوسف به گرگ افتاده است

آی مردم نور را باور کنید

رو به شبنم های بالاتر کنید

حیرتی بندد سپس فانی شود

هر که در آیینه نورانی شود

هرکه حیرت کرد تقدیسش کنید

زیر باران ندا خیسش کنید

هوش دار آیینه ما غیرتی ست

ورد احمد، رب زدنی حیرتی ست

این زمین سرگشته نام شماست

جبرییل آباد الهام شماست

آی مردم زیستن بیهوده نیست

دست های زندگی آلوده نیست

رو به فطرت باز کن این پنجره

تا بیاموزی زبان زنجره

ای بشر از سایه خود دور شو

با روان آب ها محشور شو

دانه ای از خوشه خلوت بچین

آب بازی های فطرت را ببین

رو به فطرت رو به حق آوردن است

با خدا آیینه بازی کردن است

هیچ آیا غرس خوبی کرده ای؟

جان خود را لایروبی کرده ای؟

لذتی دارد ز خود افتادگی

سایه کردن از درخت سادگی

از علی وآل او جو درد عشق

جفت شش آورده حق در نرد عشق

آب و رنگ باغ آب و گل علی ست

صورت آیینه کامل علی ست

هی درا! حیدر که نور مه تویی

تیغ لا در چنگ الا الله تویی

تیغ مهرت سر زد از بند قبا

چون نگوید بر تو مرحب مرحبا

مرحبا ما مرحب رای توییم

کشته تیغ تولای توییم

راز گو طفل دبستانیم ما

تیغ وا کن مرحبستانیم ما

هادیان را زین سبب هدهد شدی

زان که اول کشته خود، خود شدی

ای همه دروازه و خیبر تو خود

ای نخستین کشته حیدر تو خود

از درون و از برون آمد به کار

زین سبب شد نام تیغت ذوالفقار

یا علی از نفس دون ما را بزن

ذوالفقاری از درون ما را بزن

خلق را یارای سرالله نیست

هیچ کس از قعر تو آگاه نیست

چون زمین از غربتت آگاه شد

قطره ای از وی چکید و ماه شد

با تو هستم ای ابدبان ازل

شیرمرد بیشه های لم یزل

ای عقاب کوه الله الصمد

از تو این گنجشک می خواند مدد

ای هوای تشنگی باران ببار

ای بشارت بر گنهکاران ببار

تا تو بودی می شد از آیینه گفت

روزها در سایه تفسیر خفت

تا تو بودی باغ سلمان باز بود

دامن صحرا ابوذرساز بود

بی تو از ذهن زمین گل دور شد

چشمه سبز عدالت کور شد

ناله کن حیدر لب چاه است این

شیر یزدان عصر روباه است این

بعد تو باید به حسرت زار زار

خون بگرید بر سر تو ذوالفقار

بعد تو آیینه مضمون می شود

در جگرها حیرتت خون می شود

نشئه نور تو در ابر زمان

می دمد از نام تو رنگین کمان

یا علی عشق از تو غلغل می کند

بلبل از هجران تو گل می کند

ای به شمشیر تو قتل نفس دون

کشته عشق تو از حیرت فزون

فاتح قلب زمین بازوی تو

خیبر تاریخ رو در روی تو

از تو هر شب چشم حیرانی تر است

قدسیان را ذکر حیدر حیدر است

اف بر آن خامان که بر باطل شدند

از تو ای شمشیر لاغافل شدند

تو خدایان را به زیر آورده ای

عرش را با خود اسیر آورده ای

نیست ما را از تو تیغی ترشدن

افتخار کشته حیدر شدن

یا علی ما را عطا کن روزگار

کشته حیدر شدن با ذوالفقار

بس کن ای سرگشته دل زین پیچ و تاب

شیر یزدان را مگر بینی به خواب

شیر اگر در خواب تو خیزش کند

کوه رحمت در عدم ریزش کند

یا علی ما روبهان بیشه ایم

ما ز نام شیر در اندیشه ایم

شیر در خواب بشر غران تر است

ذوالفقار عشق تو بران تر است

ما تو را در خواب حیرت دیده ایم

از خیال تو به خون غلطیده ایم

یا علی عشق تو در خون خفتن است

ما خس و این وصف دریا گفتن است

گرچه این دریانوردی با خس است

ذوالفقار یاد تو ما را بس است

 

محمد عزیزی:

تن پوشم از حریر نگاه توست

 و قلبم

آمیخته اضطراب روشن رگانت

هنگام که عشق را

بر سجاده می یابی

و هرای ذوالفقارت

   دشت های کفر و نفاق را

              در می نوردد

نخلستان دست هایت

                سبزینگی روزگاران است

و یاس

           تصویر عاشقانه ترین زمزمه ات

          تا سپیده دمان

شگفتا

 پیراهن دریدنم از شوق

 شگفتا

روشنای خونی که از رگ های سبز تو

در سینه ها جاری است

شگفتا

تن پوشی که قامت ما و کودکانمان را

      دربر گرفته است!

 

محمدکاظم علی پور

با همان شال همیشگی و

دستی که نان را به تساوی می بخشید

از راه می رسید

نقاب داری

که ترازو در دستش بود

و مهربانی در نگاهش

قدم که بر زمین می گذاشت

شقیقه علف

رگ می کرد

انار چهره ای که

عقیق از چشم هاش فواره می زد

و کفش هاش

بوی کوچه های خسته می داد

مولای من

پایان تمام فاصله بود

فرشته ای از جنس همین حوالی

که ماه

در زلال نگاهش

گم می شد

ستونی که بی پناهان

بر او تکیه می زدند

و بره ها

در سایه او ایمن می شدند

ابرمردی

که برادر

تاب عدلش را نیاورد

کوشک ها

به شیهه ذوالفقارش

فرو ریخت

و نابغه های گوژپشت

ملخوار

میزان را بر نیزه می کردند

و پرنیان دلش را

حماقت نزدیکان

تکه

تکه

به باد دادند

ناموس ستاره بود و درخت

و پروانه ها

در قوس قزحی نجیب

گرداگرد سرش می رقصیدند

منظومه

به هیات کهکشانی بلند

رد گامهاش را

پی می کشید

و آسمان

منشور آزادی را

در بلاغت کلامش

قافیه می بست

نانش را تقسیم می کرد

تنهایی اش را نه

همدم ماه بود و اندوهاش را

با چاه در میان می نهاد

فرصتی بود

تا از کشکول درویشان

پرنده ها

دانه بچینند

بیدار هزار لحظه عاشق بود

تا با زبان قرن های نیامده

نسل به نسل

سخن بگوید

از راه می رسید

با همان عطوفت بی پایان

در چهار فصل کودکانی

که اشک از گونه هاش می سترد

ابرمردی که روبه روی تمام کاخ ها

با زبان تیغ سخن می گفت

مردی

که خونش

حضور آتشفشانی بود

تا فرجام جهان را

به آشوب بکشد

 

مصطفی علی پور:

خورشید به خون نشست در سیمایش

لبخند فلق شکفت بر لب هایش

موسیقی جاودانه بیداری ست

در راهگذار شب، صدای پایش

 

علی رضا قزوه:

دوید خون تو در خاک، لاله پیدا شد

به چاه ریخت صدای تو، ناله پیدا شد

گل همیشه بهار محمدی چو شکفت

ز شرم، لاله عرق کرد، ژاله پیدا شد

شراب ساقی و میخانه بود و ظرف نبود

همین که دور تو آمد، پیاله پیدا شد

ز شرم سوختن آن سلاله خورشید

به گرد آینه ماه، هاله پیدا شد

دلا به دامن این اتصال سبز آویز

که هرچه آینه از این سلاله پیدا شد

 

علی رضا قزوه:

ای که پایان تو پیدا بود از آغاز هم

از تو خواهم گفت ای تکرار زیبا باز هم

ذوالفقار غیرت و عزمت اگر لب وا کند

باز می ماند عصای موسی از اعجاز هم

ای همه ایجاز و اعجاز و شگفتی، پیش تو

شاعران اطناب می بافند در ایجاز هم

در مدیح تو نه من امروز الکن مانده ام

لکنتی دارد زبان خواجه شیراز هم

در مدیحت گرچه بسیاران فراوان گفته اند

از تو خواهم گفت ای تکرار زیبا باز هم

 

علی رضا قزوه:

شب تاریک و نخلستون و غربت

دو کیسه نون و یک کاسه محبت

سحر، محراب با شمشیر می گفت:

چه کردی با علی ای بی مروت

 

عبدالجبار کاکایی:

برخاست مثل کوه زجا مولا

پل بست بین خاک و خدا مولا

چون عطر آسمانی گل پیچید

در زلف کوچه های رها مولا

یا مثل بغض بسته فرو غلتید

در گودی کبود صدا، مولا

با قطره های اشک فرود آمد

از چشم های پنجره ها، مولا

کوفه چه کرده بود که می نالید

زآن نخل های بی سر و پا مولا

ای روح بی قرار دعا، معصوم

ای خطبه بلیغ و رسا، مولا

کس غیر چاه کوفه نمی فهمید

فریاد واژگون تو را مولا

مسجد بغل گشود و قدم بگذاشت

بر چشم وعده گاه خدا، مولا

یک تکه جدا شده از شب را

بیدار کرد وقت دعا، مولا

بر سجده رفت آینه قرآن

تکرار شد در آینه ها مولا

ناگاه، سایه برق زد و محراب

فریاد زد بلند که یا مولا

 

مشفق کاشانی:

آه سحری چو پرده از خواب گرفت

سرچشمه خورشید جهانتاب گرفت

پیچید به خویش و از جهان تاب گرفت

تا خون علی دامن محراب گرفت

 

جواد محقق:

وقتی به نماز صبح آخر برخاست

فریاد ز مسجد و ز منبر برخاست

آن دم که سرش به تیغ نامرد شکافت

خورشید سراسیمه ز بستر برخاست

...

ای خانه دوست، منزل میلادت

در خاطره زمانه، عدل و دادت

تو رفته ای و هنوز باقی مانده ست

در ذهن زمانه غربت فریادت

 

محمد رضا محمدی نیکو:

نشنید کسی غم دلت را یارا

وان سوز هنوز می گدازد ما را

اندوه به گوش چاه گفتی؟ عجب است

در چاه چگونه ریختی دریا را

...

یکباره چو نیزه شهاب آمد و رفت

انگار به خواب من، چو خواب آمد و رفت

یک روز به صبح زاد و یک شب جان داد

این قصه اوست، آفتاب آمد و رفت

 

سهیل محمودی:

شب رفت و صبح دید که فرداست

پلکی زد و ز خواب بپا خاست

از شرق آب های کف آلود

خورشید بردمیده و پیداست

با این پرنده های خوش آواز

ساحل ز بانگ و هلهله غوغاست

انگار دوش، دختر خورشید

این دختری که این همه زیباست

تن شسته در طراوت دریا

کاین گونه دلفریب و دلاراست

زان ابرهای خیس که ساحل

از درکشان به نرمی دیباست

در دوردست آبی دریا

یک لکه ابر گمشده پیداست

گویی که چشم های تر او

در کار صبح، گرم تماشاست

این نرم موج های پیاپی

گیسوی حلقه حلقه دریاست

دریا – که مثل خاطره دور است –

دریا- که مثل لحظه همین جاست

این حجم بی نهایت آبی

تلفیقی از حقیقت و رویاست

این پاک، این کرامت سیال

آمیزه ای ز خشم و مداراست

گاهی چو یک حماسه بشکوه

گاهی چو یک تغزل شیواست

مثل علی به لحظه پیکار

مثل علی به نیمه شب هاست

مردی که روح نوح و خلیل است

روحی که روح بخش مسیحاست

روحی که ناشناخته مانده

روحی که تا همیشه معماست

روحی که چون درخت و شقایق

نبض بلوغ جنگل و صحراست

در دوردست شب، شب کوفه

این ناله های کیست که برپاست؟

انگار آن عبادت معصوم

در غربت نخیله به نجواست

این شب، شب ملائکه و روح

یا رازگونه لیله اسراست

آن نور در حصار نگنجید

پرواز کرد هر طرفی خواست

فریاد آن عدالت مظلوم

در کوچه سار خاطره برجاست

خود روح سبز باغ گواه است

آن سرو استقامت تنهاست

او بر ستیغ قاف شجاعت

همواره در تجرد عنقاست

در جست و جوی آن ابدیت

همواره شوق راهی سیناست

وقتی که شب به وسعت یلداست

خورشید گرم یاد تو با ماست

ای چشمه سار! مزرعه ها را

یاد هماره سبز تو سقاست

برخیز - ای نماز مجسم-

بر ماذنه، بلال در آواست

در سردسیر فاصله، محراب

آغوش گرمجوش تمناست

بی تو هنوز کعبه حرمت

با جامه سیه به معزاست

بی تو مدینه ساکت و خاموش

بی تو هوای کوفه غم افزاست

بی تو هوای ابری چشمم

عمری برای گریه مهیاست

وقتی تو در میانه نباشی

شادی چو عمر صاعقه کوتاست

بی تو گسسته دفتر مانی

بی تو شکسته چنگ نکیساست

بی تو پگاه خاطره، تاریک

با تو نگاه پنجره بیناست

بی تو صدای آب، غم آلود

با تو نوای نای، طرب زاست

- ای آن که آفتاب ترینی-

با تو چه وحشتیم ز سرماست

روح تو چون قصیده بلند است

دیگر چه جای وصف تو ماراست

 

سهیل محمودی:

قصد سفر در شب آسمان داشت

در دست خود یک سبد کهکشان داشت

او را نشانی چه پرسی که از زخم

در عمق پیشانی اش یک نشان داشت

در باغ مرطوب فصل نگاهش

یک دامن آلاله و ارغوان داشت

ای کاش می شد بدانم به ناورد

آن مرد ایمان چه در بازوان داشت

یا از چه رو گریه می کرد وقتی

سر در تنور فروزان نان داشت

افسوس او را ندانستم افسوس

او را که در بیکران آشیان داشت

 

نصرالله مردانی:

قسم به جان تو ای عشق، ای تمامی هست

که هست هستی ما از خم غدیر تو مست

در آن خجسته غدیر تو دید دشمن و دوست

که آفتاب برد آفتاب بر سر دست

نشان ز گوهر آدم نداشت هر که نبود

به خمسرای ولایت خراب و باده پرست

به باغ خانه تو کوثری بهشتی بود

که در ولای تو دلبسته بود صبح الست

در آن میانه که هستی تمام هستی بود

به دور سرمدی ات هر که مست شد، پیوست

بساط دوزخیان زمین ز خشم تو سوخت

چو در سیاه ستم برق ذوالفقار تو جست

هنوز اشک تو بر گونه زمین جاری ست

ز بس که آه یتیمان دل کریم تو خست

ز حجم غربت خود می گریست در خود چاه

از آن به چشمه چشمش همیشه آبی هست

هنوز کوفه کند مویه از غریبی تو

زمانه از غم تنهایی ات به گریه نشست

دمی که خون تو محراب مهر رنگین کرد

دل تمامی آیینه ها ز غصه شکست

 

شهرام مقدسی:

بلند بلند

دست نیافتنی

چکیده در هیات انسانی

از آن دست که یگانه در آستین آفرینش

ایستاده در آستانه نیاز آدمی

نخستین نیایش

و آخرین نماز

همزاد رنج و نرنجیده از رنج

در تمامت عمر ...

آغاز راز

راز آغاز

دنیا نبود و بود

دانای راه و چاه

با همه بالایی، جز به فروتنی تن نداد

کرانه های کرامت اوست

گوشه گوشه شب

خاموش و ماه بر دوش

می گذشت و می پاشید

عطر عاطفه را

در کوچه های فقر و کسالت

در کوچه های تنگ مدینه

می شناسد تو را راه

 و آه

کدام دست

به گریبانت می رسد

در لحظه های عجز؟

ببخشا اگر

انگشتی تر نکردیم از آن دریا!

در تحمل ما نبود عشقت

گاهی تنها هیاهویی رفته است

در هوهویی که کرده ایم!

آدم به تو برمی گردد

و عالم به قطب تو می چرخد!

فرزندانت،

فرزانگان جهان اند

وجودت معماست

و کسی را جرات تفسیر تو نیست!

و محروم معرفت و محبت تو

در سلسله حاشاست تا ابد!

تنهاتر از تو نبود

ای آشنای ناشناس!

از ما تا تواضع!

در فرودستی فرادست تو نیست!

در پیشانی صبحی داشتی

دریا ابتدای توست

و آسمان

حماسه ای که سروده ای!

آن قدر پر شتاب گذشتی

که سایه از تو جدا ماند!

بی خداست

کسی که در سفینه تشویش

اعتقاد به ناخدایی تو ندارد

دلت دلالت حق

و نامت

برترین حقیقت هستی!

آن ها که می رسند می فهمند

بی ریسمان تو افتاده اند!

و آن ها که افتاده اند

می دانند

کوتاهی از دامن تو نیست

دستی دراز نکردند!

وقتی دنیا به عطسه ای نمی ارزد

و تخت و تاج و کلاهش

به کفش کهنه ای

کلامت کافی بود

تا کوفه ای نباشد

گفتند صاحب فردایی

چگونه در تو نیاویزیم؟

امروز را که مانده ایم از تو کوتاه!

ای بلند

دریا ابتدای توست

و آسمان حماسه ای که سروده ای

ای بلند

من و تماشای تو؟

حاشا!

 

مصطفی ملک عابدی:

آه است که برخاسته از حنجره چاه

چاهی که رها کرده نفس در نفس آه

ای شعرترین شعله در این شور چه خاموش

آتش زده بغض تو مرا، این همه ناگاه

یک عمر تو بودی و همین غربت هر روز

یک عمر تو و پای پر از آبله در راه

آن قدر دویدی که شبی از نفس افتاد

در شور پلنگانه تو، حوصله ماه

آه ای تو و تنهایی از آغاز، دو همزاد

دیدی کسی از درد تو هرگز نشد آگاه

شب بود و تو بودی و سکوتی پر از آواز

شب بود و فقط چاه فقط چاه فقط چاه

من مانده ام و حسرت اکنونی از این دست

شاید بوزد بوی تو از سمت شبانگاه

 

علی موسوی گرمارودی:

تنها سر چاه می روم گاه به گاه

سر می نهم اندوهگنان چون تو به چاه

می گریم و با یاد غمت می گویم

لاحول و لا قوه الا بالله

...

ان آه که در چاه دمیدی، خون شد

چون شیره غم بر آب چاه افزون شد

وان آب دوید در رگ خاک و سپس

از خاک دمید و لاله گلگون شد

 

سید منصور میرباذل:

به تو که می رسم

نمی دانم به آغاز می اندیشم

یا به پایان

به تو که می رسم

طولانی ترین طوفان جهان

در پشت نگاهم پنهان می شود

و نجیبانه ترین نسیم

از برابر چشمانم می گذرد

به تو که می رسم

تمامی آسمان

سایه کوچکی ست

بر دستان دریا

و زمین

شن دانه ای ست گمنام

نمی دانم

از کعبه به تو می نگرم

یا از کوفه

که نگاهم از دو سمت، بارانی ست

نمی دانم

با بوی نان؛ نامت را بسرایم

یا با شرافت شمشیر

به تو که می رسم

رویاهایم، سبز

خاطره هایم، سرخ

آرزوهایم، آبی می شود

و شکوه می کنم

از گندم تا فرشته

از کلمه تا شعر

از محراب تا ملکوت

به تو که می رسم

جنازه دنیا را می بینم

بر دستانت تشییع می شود

و با لبخندی

به تو ختم می شوم

 

یوسفعلی میرشکاک:

چو وهم در دو جهان در نیافت جای علی را

خیال، رنگ نبندد، مگر ثنای علی را

بهار سرمه چشم دو عالم است غبارت

اگر چو جاده دهی بوسه جای پای علی را

نفس به یاد دمی می زنم که مرگ درآید

مگر به روی خیال علی دو دیده ببندم

که سر به سجده نهم یک زمان خدای علی را

تو یوسف ار چه به چاهی، همین بست که شنیدی

به شب صدای جگر سوز گریه های علی را

هجوم آینه چیدی، به جز غبار ندیدی

فروختی و خریدی دل و ولای علی را

 

سلمان هراتی:

باد ایستاده بود

آفتاب هیچ بود

کهکشان درنگ داشت

خاک بی قرار بود

تا تو آمدی

شب بهار شد

سنگ

چکه چکه ریخت

    جویبار شد

ابتدای تو

امتزاج آسمان و خاک بود

ای تمام تو تمام نور

تا ببینمت

هر ستاره روزنی ست

سمت بی نهایت حضور تو

چون که نیستی

آفتاب فرصتی ست

با شباهتی غریب

تا کتاب آب را بیان کند

از حضور مهربان تو

لیکن ابرهای وهم

     پهن می شوند

من میان ابر و خاک

       مانده ام غریب

بی تو خاک را

عادت حیات نیست

بی تو از چه می توان سرود

بعد تو

هر دریچه ای که دیده ام

          چشم احتیاج بود

هر کجا که گشته ام

یک خرابه التهاب بود

تا تو آب را بیاوری

آب و باد و خاک را

           راز فقر را

با تو گفته اند

لطف دست های تو بهار را نوشت

روی برگ باغ های فقر

دشت های لخت

نخل های رنج

ای حلاوت بهشت در نگاه تو

تا که بشکفد بهار من

مثل آب

از کنار من عبور کن!

 

سلمان هراتی:

در رطوبت چندش آور نفس

درخت وسوسه پا گرفت

در سایه درخت وسوسه

جمعی پیمان به قتل آفتاب بستند

شمشیر را

مکاره ای با دست های هوس

                      صیقل داد

و لبخند را به عادت هدیه

                         به ابلیس بخشید

چشم نفاق

به بیعت قدرت رفت

و در حمایت عشیره شیطان

در جلوه فریبنده سراب

نفس را امید حکومت داد

از بستر کبود وسوسه برخاست

 و دشنه ابلیس را حمایل خود کرد

شتاب نفس

جذب گام های حقیرش شد

و او را تا خانه آفتاب

بی لحظه ای تعقل راند

شب از شقاوت او لرزید

از پیچ کوچه ها گذشت با لبخند

و نخوت اسلاف خویش را

در چهره بازی می داد

آمد در پشت او

و رکوع به ریا برد

آفتاب نماز حادثه می خواند

ناگاه دست حرامی

با بغض وسوسه چرخید

با خنجرش

فرق منور خورشید را شکافت

زمین ایستاد

در احتیاج حجت می سوخت

و ترس ویرانی

بر خاک می گذشت

و آسمان تا صبح می گریست

آفتاب

این زخم را به تفاخر سرود و رفت

اما

شمایل موزون نخل های نیایش

در سوگ او فرسود

و نخلستان

در انتظار بخشش آن دو دست بزرگ

هنوز هم گریه می کند. 

 
 
 
مطالب مرتبط :
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
مخاطبین محترم؛
۱) کازرون نما، معتقد به آزادی بیان و لزوم نظارت مردم بر عملکرد مسئولان است؛ لذا انتشار حداکثری نظرات کاربران روش ماست. پیشاپیش از تحمل مسئولان امر تشکر می کنیم.
۲) طبیعی است، نظراتي كه در نگارش آنها، موازین قانونی، شرعی و اخلاقی رعایت نشده باشد، یا به اختلاف افكني‌هاي‌ قومي پرداخته شده باشد منتشر نخواهد شد. خواهشمندیم در هنگام نام بردن از اشخاص به موازین حقوقی و شرعی آن توجه داشته باشید.
۳) چنانچه با نظری برخورد کردید که در انتشار آن دقت کافی به عمل نیامده، ما را مطلع کنید.
۴) در صورت وارد کردن ایمیل خود، وضعیت انتشار نظر به اطلاع شما خواهد رسید.
۵) اگر قصد پاسخ گویی به نظر کاربری را دارید در بالای کادر مخصوص همان نظر، بر روی کلمه پاسخ کلیک کنید.
مشاركت
آب و هوا و اوقات شرعی کازرون
آب و هوای   
آخرين بروز رساني:-/۰۶/۰۲
وضعيت:
سرعت باد:
رطوبت:%
°
كمينه: °   بیشینه: °
فردا
وضعيت:
كمينه:°
بیشینه:°
کازرون
۱۴۰۳/۰۹/۰۴
اذان صبح
۰۵:۱۲:۰۴
طلوع افتاب
۰۶:۳۵:۳۳
اذان ظهر
۱۱:۵۰:۵۰
غروب آفتاب
۱۷:۰۴:۴۱
اذان مغرب
۱۷:۲۱:۵۷