پایگاه خبری کازرون نیوز | kazeroonnema.ir

کد خبر: ۴۲۳۷
تاریخ انتشار: ۰۸ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۰:۱۷
مهدي تقي‌نژاد

انتظار شناسنامه شيعه است، هويت و اعتبار اوست. شيعه با انتظار زنده است و با انتظار معنا مي يابد. هر کس خود را شيعه مي داند بايد منتظر باشد.

انتظار روايت عشق است. رمز پايداري و استقامت و حبل المتين همه آناني که مي خواهند با عشق زندگي کنند. پرشکوه ترين و سترگ ترين مفهوم بودن و رمز جاودانگي آناني که نمي خواهند جاهلانه بميرند.

داستان انتظار داستان هستي است. سبزترين و با طراوت ترين فصل هستي، انتظار است.

بي انتظار جهان مرده است و زندگي معنا و مفهوم خود را از دست مي دهد. بي انتظار چشمه ها خاموش مي شوند و کوه ها تاب ايستادن ندارند. بي انتظار بهار بي معناست، تابستان بي معناست، پاييز بي معناست، زمستان بي معناست، بي انتظار گردش آسمان ها و زمين بي معناست.

انتظار هميشه جاري است، زلال و شفاف. از جنس رويش است، سبز؛ آري انتظار هميشه سبز است.

انتظار را شاعران از گذشته هاي دور سروده اند، گويي انتظار از بهانه هاي سرودن بوده است.

بسياري شعرهاي به جا مانده از روزگاران پيش در فصل انتظار است. انتظار همواره با اميدواري همراه بوده است و شاعران اين مهم را در آثارشان بيان کرده اند. توجه به مصلحي که روزي مي آيد و زمين را سرشار عدل و انصاف مي کند. کسي که هيچ کس مثل او نيست.

 محسن احمدي

تو اهل آتش آباد کدامين سرزمين هستي

که گرم آلود حسرت هاي خاکسترنشين هستي

بگو تا من بدانم اي قلندر مرد زاد آتش

چرا در التزام شعله هاي آتشين هستي

من اينجا مي نشينم، مردي از اين راه مي آيد

و مي پرسم از او: «آيا تو آن تنهاترين هستي؟»

هنوز از زخم هاي کهنه ام خون تو مي جوشد

تو گلزخم تمام شانه هاي آهنين هستي

کسي مي گويد اين هفت آسمان در زير پاي توست

براي من بگو اي نازنين آيا همين هستي

شبي را با غزل در انتظارت تا سحر ماندم

تو اهل آتش آباد کدامين سرزمين هستي

 

محمدرضا احمدي فر

چقدر منتظرم من، خدا کند تو بيايي

نشسته پشت درم من، خدا کند تو بيايي

از آن درخت شکسته، از آن پرنده خسته

هنوز خسته ترم من، خدا کند تو بيايي

هميشه در سفري تو، بهار و برگ و بري تو

درخت بي ثمرم من، خدا کند تو بيايي

غريب مانده ام اينجا، غريب مثل پرستو

شکسته بال و پر من، خدا کند تو بيايي

شب است و ماه، تويي تو؛ نشان راه تويي تو

ببين که در بدرم من، خدا کند تو بيايي

 

زکريا اخلاقي

همين است ابتداي سبز اوقاتي که مي گويند

و سرشار از گل است آن ارتفاعاتي که مي گويند

اشارات زلالي از طلوع تازه نرگس

پياپي مي وزد از سمت ميقاتي که مي گويند

زمين در جست و جو هرچند بي تابانه مي چرخد

ولي پيداست ديگر ايستاده با تمام خويش

کنار خيمه سبز ملاقاتي که مي گويند

کنار جمعه موعود، گل هاي ظهور او

يکايک مي دمد طبق رواياتي که مي گويند

کنون از انتهاي دشت هاي شرق مي آيد

صداي آخرين بند مناجاتي که مي گويند

و خاک، اين خاک شاعر، آسماني مي شود کم کم

در استقبال آن عاشق ترين ذاتي که مي گويند

و فردا بي گمان اين سمت عالم روي خواهد داد

سرانجام عجيب اتفاقاتي که مي گويند

 

کورش اديم

چشمانت

آواز خسته پرنده اي ست

که در آن خنياگران را

به سخره گرفته اند

بر تبسم نگاهت

چکاوکي نشسته

که عاشق ترين ترانه ها را

به باد مي سپارد

 

حسين اسرافيلي

نيستان تا نيستان آتشي در ناله ها پيداست

عطش مي بارد از چشمم، نگاهم خيره بر صحراست

من و اين سوز تنهايي، من و درد شکيبايي

تو اينجا با مني اما نگاهي سخت نابيناست

تو را مي جويم از هرجا، تو را مي بويم از هر باغ

دلم در آتش سوزان، نگاهم سيل خون پالاست

جدا افتاده ام از تو نمي يابم نشان، اما

دلم پيوسته مي گويد که آن آيينه در اينجاست

زمان سرگشته مي گردد، زمين بر خويش مي لرزد

صدا در کوه مي پيچد، ز توفاني که ناپيداست

کسي آن سوي اين آبي، مهيا کرده اسبش را

که مي بينم ردايش را، ز پشت ابرها پيداست

کسي مي آيد از آن دورها، عين يقين است اين

زمين را وارث آخر، زمان را حجت تنهاست

 

حسين الهامي

سوار خسته من، اي سوار گردآلود

چگونه مي رسي آخر به شهر آهن و دود

چه انتظار غريبي ست، انتظار طلوع

در اين شب، اين شب قطبي، شب غبارآلود

در انتظار تو چشمم به راه مانده سپيد

به پيش پاي تو، گسترده راه قيراندود

هزار سال شب آمد، هزار سال سحر

در آسمان ندرخشيد اختر موعود

تو موج نوري و از عمق آب آمده اي

که خون سبز تو روييده در کرانه رود

قباي سبز بيفکن ز دوش، مي دانم

به روي شانه تو مانده زخم هاي کبود

بيا که گرد غم از سينه پاک خواهد شد

کنون که گريه توان کرد با تمام وجود

بيا و باز بکش بادبان زورق صبح

که بي تو کس نتواند دري به روز گشود

کنون که راز شکستن، طلسم سينه توست

سکوت تلخ مرا بشکن اي طنين سرود

 

مرتضي اميري اسفندقه

فروغ بخش شب انتظار آمدني ست

رفيق، آمدني؛ غمگسار، آمدني ست

به خاک کوچه ديدار، آب مي پاشند

بخوان ترانه، بزن تار، يار آمدني ست

ببين چگونه قناري ز شوق مي لرزد

مترس از شب يلدا، بهار آمدني ست

صداي شيهه رخش ظهور مي آيد

خبر دهيد به ياران، سوار آمدني ست

بس است هرچه پلنگان به ماه خيره شدند

يگانه فاتح اين کوهسار آمدني ست

 

قيصر امين پور

طلوع مي کند آن آفتاب پنهاني

ز سمت مشرق جغرافياي عرفاني

دوباره پلک دلم مي پرد نشانه چيست؟

شنيده ام که مي آيد کسي به مهماني

کسي که سبز تر است از هزاربار بهار

کسي شگفت، کسي آنچنان که مي داني

کسي که نقطه آغاز هرچه پرواز است

تويي که در سفر عشق خط پاياني

تويي بهانه آن ابرها که مي گريند

بيا که صاف شود اين هواي باراني

تو از حوالي اقليم هرکجا آباد

بيا که مي رود اين شهر رو به ويراني

کنار نام تو لنگر گرفت کشتي عشق

بيا که ياد تو آرامشي ست توفاني

 

اسماعيل اميني

مثل چشمان پر از دلهره قرباني

ماه مي سوزد در پنجره زنداني

بانگ مرغي اگر از دور شکافد شب را

واي جغدي ست که مي خواند از ويراني

آي خو کرده به خشکي ها، تاريکي ها

آي آدم ها آدم هاي سيماني

حاصل دل سوختگي، سوخته بر پيشاني

گرچه از چشم شما نور نخواهد روييد

ياوه مي بافيد از دنيايي نوراني

يأس در هيأت عفريت به من مي خندد

خبري نيست در آن سوي شب ظلماني

تيره تر خواهد شد فردا آفاق زمين

وقتي از خاک برآيد شبح سفياني

باز با خنده سر هرزه درايي دارد

مي دمد بر دل ها افسوني شيطاني

من به خورشيدي از مغرب مي انديشم

که برآيد پس از اين تيرگي طولاني

از دل حادثه مردي خواهد آمد

که به آفاق زمين نور کند ارزاني

 

ساعد باقري

هرچه مي خواهد بگويد، هرکه مي خواهد

هرچه مي خواهد بگويد، تلخ يا شيرين

من تو را مي گويم اي باغ بهارآور

اي نماز آب ها را قبله ديرين

*

من تو را مي گويم اي باليدنت از خاک

باور آنان که بر ماندن برآشفتند

من تو را مي گويم اي باغي که مبعوثان

قصه گل کردنت را بارها گفتند

*

در خطرگاهي که طبع زرد هر توفان

شهوت قتل درختان تو را دارد

يا به ميداني که هر باد خزان فرماي

حرص مرگ سبز رختان تو را دارد

*

در خطرگاهي که فکر برگريزان را

پرورانده هر طرف، جادوگري تردست

در کمين گاهان غفلت هاي بد هنگام

مي فشارد تيشه زرساز خود در دست

*

من دعاي نيمه شب هاي دلم اين است:

در تو، روز پنجه در آويختن با باد

لحظه تا لحظه درختان راست قامت تر

و آتش سبز چمن ها شعله ورتر باد

*

يا به هنگامي که دست تيشه در کار است

تا که ناگاهان فرود آيد به هر ريشه

سبز اعجازي به امداد تو برخيزد

در مصاف ريشه هايت بشکند تيشه

*

خواهم اي گل کرده داغ زمين اي باغ

در پناه دست هاي باغبان ماني

بانگ برداري که باري، ما نمي خشکيم

پشت پاييز و زمستان را بلرزاني

 

عباس باقري

چقدر بايد

    دقيقه خيامي

از راسته نجومي بازار بگذرد

تا آفتاب ترد بيايد

و رختخواب تو را

از عطر نرمه باران و قوس قزح پر کند

              و بگويد:

پاشو برهنه بي پنجره!

بهار پشت همين لحظه است

او بود

آن که رازگونه تر از نرگس نگاه شعر

                  مي آمد

مشتاق تر از التهاب زناني

که مردانشان

با پوست هاي ورم کرده

             به خانه باز مي آيند

آن مادر شکوفه حوا

آن ناشناخته بود، که با کاکتوس هاي پير

از مهرباني رگهاي شور زمين گفت

ورنه

اين کتف هاي نامتلاشي دنيا، هنوز هم

از قهوه غروب بوسه تو مي گداخت

پس اين پرنده هاي خيس را

از گرد زخم هاي باستاني ما دور کن!

اين دور و بر همان کسي ست که

جغرافياي سرنوشت زمان را

                        هر بامداد ورق مي زند

او

آن همان کسي ست که، رازگونه تر از

ناگهان شعر

            مي آيد

 

سعيد بيابانکي

گرفته بوي تو را خلوت خزاني من

کجايي اي گل شب بوي بي نشاني من

غزل براي تو سرمي برم عزيزترين

اگر شبانه بيايي به ميهماني من

چنين که بوي تنت در رواق ها جاري ست

چگونه گل نکند بغض جمکراني من

عجب حکايت تلخي ست نااميد شدن

شما کجا و من و چادر شباني من؟

در اين تغزل کوچک سرودمت اي خوب

خدا کند که بخندي به ناتواني من

به پاي بوس تو آيينه دست چين کردم

کجايي اي گل شب بوي بي نشاني من

 

موسي بيدج

تصوير تو را

به درختان داده ام

تا چشمان سبزشان

به جست و جويت بروند

ديروز

درشکه ها آمدند

امروز قطارها

فردا

شايد سفينه ها

اما

تو نيامده اي

و من هنوز

در باران صدا

و سايه بان دود ايستاده ام

با تني از واريس و انتظار

با پيراهني از جنس سلام

دريغا

تو را از خداحافظي آفريده اند

 

زهرا بيدکي فليان

عشق از من و نگاه تو تشکيل مي شود

گاهي تمام من به تو تبديل مي شود

وقتي به داستان نگاه تو مي رسم

يکباره شعر و درد تو تشکيل مي شود

اي عابر بزرگ که با گام هاي تو

از انتظار پنجره تجليل مي شود

تا کي سکوت و خلوت اين کوچه هاي سرد

بر چشم هاي پنجره تحميل مي شود

آيا دوباره مثل همان سال هاي پيش

امسال هم بدون تو تحويل مي شود؟

بي شک شبي به پاس غزل هاي چشم تو

بازار وزن و قافيه تعطيل مي شود

آن روز هفت سين اهورايي بهار

موعود! با سلام تو تکميل مي شود

 

سيد ضياءالدين ترابي

سخت است با خيال تو در خواب زيستن

چونان کوير با عطش آب زيستن

بر چهره گرد زرد فراموشي زمان

تصويروار در قفس قاب زيستن

چون جغد با شقاوت ويرانه ساختن

خفاش وار همدم شبتاب زيستن

دور از نگاه روشن آيينه تاب تو

همواره در اسارت مرداب زيستن

اي آفتاب صبح تماشايي بهار

تا چند بي تو در دل مرداب زيستن؟

برخيز و مهر چهره برافروز و شب بسوز

سخت است با خيال تو در خواب زيستن

 

محمدرضا تقي دخت

گفتم مي آيي، کوچه ها را آب پاشيدم

گلدان نور آوردم، عطر ناب پاشيدم

شب با سياه خويش در پسکوچه ها گم شد

بر ذهن تار آسمان، مهتاب پاشيدم

هرچند بي تو زندگي، مرداب ماندن بود

من بذر نيلوفر بر اين مرداب پاشيدم

در قاب عمرم انتظاري کهنه مي رقصيد

تصويرهاي تازه بر اين قاب پاشيدم

امشب تمام آنچه مي بايست، من کردم

بايد بيايي! کوچه ها را آب پاشيدم

 

مهدي تقي نژاد

مي آيد آن که دلش با ماست

دنيا به خاطر او برپاست

آن کس که قامت رعنايش

قدقامت همه گلهاست

يک بي نهايت بي تفسير

يک بي شباهت بي همتاست

اينجا و هرچه به هرجا هست

با يک اشاره او زيباست

پايان اين شب بي مهري

حبل المتين جهان آراست

مي آيد آن که به شهر عشق

از عاشقان جهان پيماست

نامش هميشه و تا تاريخ

شورآفرين و اميدافزاست

 

سيد حسن حسيني

صبحي دگر مي آيد اي شب زنده داران

از قله هاي پر غبار روزگاران

از بيکران سبز اقيانوس غيبت

مي آيد او تا ساحل چشم انتظاران

آيد به گوش از آسمان: اين است مهدي

خيزد خروش از تشنگان: اين است باران

با تيغ آتش مي درد آن وارث نور

در انتهاي شب گلوي نابکاران

از بيشه زار عطرهاي تازه آيد

چون سرخ گل بر اسب رهوار بهاران

آهنگ ميدان تا کند او، باز ماند

در گرد راهش مرکب چابک سواران

آيينه آيين حق، اي صبح موعود

ماييم سيماي تو را آيينه داران

ديگر قرار بي تو ماندن نيست در دل

کي مي شود روشن به رويت چشم ياران؟

 

عليرضا دهرويه

اي آخرين ستاره که تاخير مي کني

من زود آمدم، تو چرا دير مي کني

من زود آمدم به يقيني که خواب رفت

خوابي که اي نيامده تعبير مي کني

اي آخرين ستاره که با خنده اي زلال

شب را اسير صبح فراگير مي کني

تنها کجا بهانه ابري که چشم ماست

تنها کجا صبوري تقدير مي کني؟

با من بگو، نرفته به صبح تو مي رسم

يا آن که وعده وعده مرا پير مي کني؟!

 

نرگس رجايي

اي معني ات فراتر از ادراک آب ها

سجاده سجود سپيد سحاب ها

وقتي دو چشم گرم تو مي تابد از يقين

گم مي شوند سايه شوم سراب ها

تا طرح خنده هاي تو را نقش کرده اند

آتش فتاده است به روياي قاب ها

باري کنار دست رساي تو کوته است

پرواز پر شکوه و بلند عقاب ها

اينک پر است از کلماتي حقير و گيج

دشت خراب و خلوت و خاموش خواب ها

اينک تهي ست چهره دريا ز موج ها

اينک پر است ساحل ما از حباب ها

برگرد اي اميد سفر تا ستاره ها

کم مانده است حوصله اين طناب ها

برگرد اي بدون تو امروز ناتمام

برگرد اي فراتر از ادراک آب ها

 

عبدالحسين رحمتي

اين کرانه را به نام عشق، غرق نور کن

با اشاره اي پر از ترانه غرور کن

روبروي اين همه نگاه منتظر بيا

اي نسيم ناگهاني خدا عبور کن

عقل را براي درک لحظه هاي انتظار

عاقبت تو آشناي جرعه اي شعور کن

گرچه سال ها گذشت و بازهم نيامدي

لااقل ز کوچه خيال مان عبور کن

بي تو روزها، هزار سال پير مي شويم

اين زمان، بيا به خاطر خدا ظهور کن

 

محمدرضا روزبه

من آواره ناکجايي ترين رد پايم

چه بي انتهايم من امشب چه بي انتهايم

مرا دارد از خود تهي مي کند ذره ذره

همان حس گنگي که مي جوشد از ژرفنايم

پرم از غريبي و لبريزم از بي شکيبي

بگو با من اي هيچ کس! من کيم در کجايم؟

من و جست و جوي تو اي نبض پنهان هستي

کجاي زمين و زماني؟ بگو تا بيايم

بگو از کجاي دلم مي وزي سايه روشن

که من با غريبانگي هاي تو آشنايم

کبوداي زخمي که گل مي کني در سکوتم

بنفشاي بغضي که سر مي کشي از صدايم

چنان قاصدک در پريشاني دست توفان

در آشوب بي ساحل يادهايت رهايم

چو فانوس، چشمانم از آتش و انتظار است

بيا ورنه تا صبح مي پژمرد روشنايم

هنوز اين منم خيره بر امتداد هميشه

که روزي تو مي آيي از آن سوي لحظه هايم

 

حميد سبزواري

با يادت اي سپيده چه شب ها که داشتيم

در باغت اي اميد چه گل ها که کاشتيم

عمري در آرزوي تو بوديم و پير شد

آن طفل انتظار که بر در گذاشتيم

بر دفتر زمانه، به عنوان خاطرات

هر صفحه را به خون شهيدي نگاشتيم

از تيغ حادثات چه سرها که شد به باد

هرجا به ياد قامت تو قد فراشتيم

مي آيي اي عزيز سفر کرده، اي دريغ!

شايسته نگاه تو چشمي نداشتيم

زاديم با ولاي تو، مرديم با غمت

ميراث آرزو به جوانان گذاشتيم

 

بهروز سپيدنامه

سلام اي ماه مهجور زمستان هاي ابرآلود

چرا ديگر نمي تابد سرودت از محاق رود؟

مگر روح اساطير کهن باران بباراند

به روي سرزمين هاي اسير حلقه هاي دود

به روي بام ها آيينه ها گرم تماشايند

افق هاي تباهي را برآ اي طلعت موعود

نفير کوزه هاي تشنه اعصار مي گويد

که عشق اين ماه سرگردان زماني اين حوالي بود

تو را با خوشه پروين هميشه جست و جو کردم

از آن روزي که از پرديس جاويدان شدم مطرود

دلم را اين پرستوي غريب آشيان بر دوش

بهار خاطراتت خوانده تا آفاق نامحدود

الا اي ماه مهجور زمستان هاي ابرآلود

تو را تا کهکشان زخم موزوني دگر، بدرود

 

محمود سنجري

چه باشم و چه نباشم بهار در راه است

بهار همنفس ذوالفقار در راه است

نگاه منتظران عاشقانه مي خواند

که آفتاب شب انتظار در راه است

به جاده هاي کسالت، به جاده هاي تهي

خبر دهيد که آن تکسوار در راه است

کسي که با نفس آفتابي اش دارد

سر شکستن شب هاي تار، در راه است

کدم جمعه؟ ندانسته ام ولي پيداست

که آن وديعه پروردگار در راه است

دلم خوش است ميان شکنجه پاييز

چه باشم و چه نباشم، بهار در راه است

 

حميدرضا شکارسري

صداي سبز تو را مي خواهد، سکوت زرد زمين اي باران!

کوير شد همه جنگل هايش، خودت بيا و ببين اي باران

نسيم نوحه گر آمد ناليد، غم از صداي خوشش مي باريد

که در نبود تو بايد خواندن، ترانه هاي حزين اي باران

«به دست هاي فقيرم بنگر! ببار و باز شکوفايم کن»

چه غمگنانه ولي مي گويد، درخت با تو چنين اي باران!

سراب مثل دروغي زيبا، از انحناي افق مي جوشد

تو صادقانه ولي مي باري، بر اين زمين به يقين اي باران!

چه ابرهاي سرورانگيزي! چه رعدهاي غرورانگيزي!

به زير گام تو ديدن دارد، زمان فتح زمين اي باران!

 

عبدالرضا شهبازي

کسي چه مي داند؟

شايد وقتي که بيايد

در استخوان هاي تو

روياي تازه اي شکل مي گيرد

آنگاه در خطوط شکسته اي

که بر پيشاني ات نقش بسته

خلاصه مي شوي

پيش از اين که

در غروب رنج

کنار ايوان بنشيني

و براي پاييزي

که در بهار شکل مي گيرد

ترانه اي ساز کني

دستي بر چروک پيشاني ات مي کشي

و براي پري کوچکي

که کنار دريا نشسته

دست تکان مي دهي

ديگر نه دلواپسي

و نه تکليفي

براي شب مانده

شايد کسي که مي آيد

خود دريا باشد

کسي چه مي داند؟

 

بهمن صالحي

اي جهان ظلماني

      خرم از بهار تو

جان عاشقان بادا

خاک رهگذار تو

*

هر ستاره در ظلمت، هر سفينه در توفان

هر پرنده در غربت

      هر جوانه در باران

           دارد انتظار تو

هر گلي که مي سوزد

در هجوم اخگرها

هر دلي که مي لرزد، از جنون خنجرها

مادران غم ديده

        کلبه هاي ويرانه

              کودکان آواره

                 مرغکان بي لانه

جمله حق گذار تو ...

*

از زلال نام توست، چشمه ها همه روشن

وز صفاي سيمايت

        سينه ها همه گلشن

برق خرمن دشمن

رعد سرخ شمشيرت

عالمي نگارستان، در طلوع تصويرت

بر جمال مسعودت

تشنه چشم ياران است

با هماي يادت سبز، خواب کوهساران است

*

بي تو آسمان، خاموش

بي تو عشق، غمگين است

قلب ها همه پرجوش

دردها، چه سنگين است

*
 

مهدي مبارک پي

    اي سوار نوراني

از ستيغ شب بگذر

با نواي قرآني

بر کن از بسيط باغ

       خارهاي عصيان را

طعمه جهنم کن

جان شب پرستان را

*

منجي کبير خاک!

بنگر اين ديار ماست:

شهرهاي ويرانه

     نخل هاي افسرده

         چکمه هاي بيگانه

از شناعت شيطان

تيره روزگار ماست

*

ما همه گرفتاران

عاشقان و بيماران

زير دشنه دشمن، زير موج بمباران

تو همه پيام وصل

    تو همه سرور فتح

         تو همه نويد صلح

اي نهايت زنجير

اي بشارت پايان

*

اي امام عشق، اي دوست

حامي ضعيفان باش

با ظهور موعودت

خط سرخ پايان بر روزگار هجران باش

گر زمان همه ظالم

ور زمين همه ظلمات

اي امير عالم گير

عدل را تو جاري کن، ظلم را تو پايان باش

*

در پناه خودآور، آهوان صحرا را

ايمني ز ساحل بخش، ماهيان دريا را

هرچه سنگ رسوايي ست

وقف جام اعدا کن

هرچه بذر زيبايي

  سهم مزرع ما کن

ماه را نوازش کن

آب را تسلي ده

روح را تکامل بخش، عشق را تجلي ده ...

*

اي امام عشق، اي دوست.

 

عبدالعظيم صاعدي

صبح لبانت

           مشرق مکرر وحي است

*

با منطق آبريشه هاي عشق

از اعماق بي تاب ساليان

در سلول هاي خاک

مي چمي

و باغ هاي سنگي

در تفسير بوسه

      شکوفا مي شوند

*

از اعماق بي تاب ساليان

بيکرانه

طلوع مي کني

و نگاهت

          پايان زخم است

 

طاهره صفارزاده

هميشه منتظرت هستم

بي آن که در رکود نشستن باشم

هميشه منتظرت هستم

                  چونان که من

هميشه در راهم

هميشه در حرکت هستم

              هميشه در مقابله

تو مثل ماه

         ستاره

خورشيد

هميشه هستي

و مي درخشي از بدر

               و مي رسي از کعبه

و کوفه همين تهران است

که بار اول مي آيي

و ذوالفقار را باز مي کني

و ظلم را مي بندي

هميشه منتظرت هستم

       اي عدل وعده داده شده

اين کوچه

        اين خيابان

                  اين تاريخ

خطي از انتظار تو را دارد

و خسته است

تو ناظري

تو مي داني

ظهور کن

         ظهور کن که منتظرت هستم

         ظهور کن که منتظرت هستم

 

پژک صفري

تويي که نام تو راز قيام درياهاست

غبار راه تو بودن مرام درياهاست

چه روزگار بخواهد چه نه به هر صورت

خراج چشم تو آب تمام درياهاست

هزار و يک افق باز پيش رو داريم

بلند و پست اگر هست بام درياهاست

صداي آينه ات مي رسد که: آب و سراب

به طور حتم حلال و حرام درياهاست

کدام جمعه؟ همين جمعه؟ جمعه اي ديگر

بيا که وقت جواب سلام درياهاست

از آفتاب ظهور تو موج موج غزل

مدام ورد لب نقره فام درياهاست

مرا تو فرصت شعري و شعر فرصت عشق

کلام جنگل باران، کلام درياهاست

چو رودهاي جهان حرف آخرم اين است

منم کسي که امامم امام درياهاست

 

مصطفي علي پور

ساده است اگر بهار

جنگلي سترگ را

برگ و بر دهد

يا پرنده را

       ز شاخه اي به شاخه اي دگر سفر دهد

من در انتظار آن بهار گرم و بي قرار و

آفتابي ام؛

مي رسد

        مرا عبور مي دهد ز روزهاي سرد

سخت

خاک را پرنده مي کند،

سنگ را درخت ...

 

سيد محمدضياء قاسمي

مي پيچم امروز در خويش، مانند آتشفشاني

کو دست هاي رحيمت؟ اي خواهش آسماني!

هر روز در انتظارت سر مي شود، بي تو هرچند

تا کوچه هاي تغزل، هر شب مرا مي کشاني

امشب چه مي شد اگر تو از سمت باران بيايي؟!

تا شعر من را بخواني؛ تا درد من را بداني

در اين زمستان که اين سان خشکيده احساسم، آيا

در دست هاي غريبم يک شاخه گل مي نشاني؟

جان غزل هاي چشمت، يک شب بيا و برآور

اين خواهشي را که کردم يک عمر با بي زباني

 

علي رضا قزوه

نمازي خوانده ام در بارش يکريز ترتيلش

فداي عطر «حول حالنا» ي سال تحويلش

کليد آسمان در دست، مردي مي رسد از راه

پر است از معني آيات ابراهيم، زنبيلش

زمين، هر روز فرعوني دگر در آستين دارد

دعا کن هر سحر آبستن موسي شود نيلش

زمان، اسب سپيد مهدي موعود را ماند

به گردش کي رسد بهرام ورجاوند، با فيلش

زمين يک روز در پيش خدا قد راست خواهد کرد

به قرآني که گل کرده است از تورات و انجيلش

 

ايرج قنبري

اي طلوع چشم هايت ديدني

غنچه لبخندهايت چيدني

کاشکي مي آمدي از دورها

با نگاهي روشن و بخشيدني

مي شدم در دست هاي گرم تو

مثل گل هاي چمن باليدني

مي شدي يک آفتاب دسترس

مي شدي يک آرزوي ديدني

در هواي پاک تو پر مي زدم

با دلي آبستن و باريدني

اي فروغ چشم هاي انتظار

کاش يک شب مي شدي تابيدني

 

داود رضا کاظمي

به راهت خيره مي مانم و مي دانم که مي آيي

تو تنها يادگار مانده از قوم اهورايي

نسيم مهرباني در دل آرامش دشتي

طلوع دلنشيني در شب پاييز صحرايي

تو تنها روزن اميد در اين کوي بن بستي

و تنها راز پي بردن به راز اين معمايي

غروب بغض باران خورده خورشيد باور کن

غرور زخم هاي آتشين کهنه مايي

کجايي؟ بازگرد، اي چشم ها در انتظار تو

بگو ديگر کجايي؟ در کدامين روز مي آيي

چه رازي مانده در دستان گرم تو؟ نمي دانم

که حتي در کوير خاطرات من شکوفايي

مرا دردي ست در اين سينه درمان را تو مي داني

که با درد دل غربت نشين من هماوايي

نگاه خسته اي هر روز در اين راه مي پرسد

سوار سبزپوش من بگو آيا نمي آيي؟

 

عبدالجبار کاکايي

از اين شب دلمرده جدا باش

دلواپس اين پنجره ها باش

بشکن قفس بسته ما را

چون دست خدا چاره گشا باش

بر حنجره ها گرد نشسته ست

ما غرق سکوتيم، صدا باش

اي سيد پنهان شده در باغ

چون بوي گل ياس رها باش

گلدان ترک خورده ما را

اي نرگس بيمار شفا باش

 

يدالله گودرزي

مي آيد آن مردي که با خود آسمان دارد

در دست هايش دانه هاي کهکشان دارد

او را هزاران نام شفاف و درخشان است

هر بيکران روشني از او نشان دارد

خورشيد، اين آيينه نوراني فردا

نام بهارآيين او را بر زبان دارد

بر زخم هاي کهنه ما مي نهد مرهم

او که نگاهي از حرير و پرنيان دارد

آيينه اي از مخمل و ململ به دوش اوست

پيراهني از نازکاي ارغوان دارد

از متن روياگون اين راه پر از ابهام

مي آيد آن مردي که با خود آسمان دارد

 

محسن حسن زاده ليله کوهي

بيا وگرنه در اين انتظار خواهم مرد

اگر که بي تو بيايد بهار، خواهم مرد!

به روي گونه من اشک سال ها جاري ست

و زير پاي همين آبشار خواهم مرد

خبر رسيد که تو با بهار می آيی

در انتظار تو من تا بهار خواهم مرد

پدر که تيغ به کف رفت، مژده داد که من

به روي اسب سپيدي، سوار خواهم مرد

تمام زندگي من در اين اميد گذشت

که در رکاب تو با افتخار خواهم  مرد

 

جواد محقق

شب زخمي پنجه هاي خورشيدي تو

گل زخم ستاره سحر، عيدي تو!؟

يک روز در اين کوير، خواهد پيچيد

جوبار صداي سبز توحيدي تو

 

هادي محمدزاده

عرشي من! وه چه دور است آسمانت از زمينم

لحظه اي يک چند، پايين را نگر، بالا نشينم

شاخه هايت دور، اما کاش مي شد، کاش مي شد

يک سبد خورشيد از سرشاخه مهرت بچينم

پايکوبي مي کند- بر خاک باران ستاره

شانه وقتي مي تکاني، آسمان هفتمينم!

در من من ميل پروازي ست اينجا چون غباري

مي نشينم تا تو را يک روز توفاني ببينم

کي مي آيي؟ جاده مي گويد که روزي خواهي آمد

من همين جا، تا قيامت هم که باشد، مي نشينم

 

سهيل محمودي

دست تو باز مي کند پنجره هاي بسته را

هم تو سلام مي کني، رهگذران خسته را

دوباره پاک کردم و به روي رف گذاشتم

آينه قديمي غبار غم نشسته را

پنجره بي قرار تو، کوچه در انتظار تو

تا که کند نثار تو، لاله دسته دسته را

شب به سحر رسانده ام، ديده به ره نشانده ام

گوش به زنگ مانده ام، جمعه عهد بسته را

دل از همه گسسته ام، آينه اي شکسته ام

آه! شکسته تر مخواه، آينه شکسته را

 

نصرالله مرداني

صداي سم سمند سپيده مي آيد

يلي که سينه ظلمت دريده مي آيد

گرفته بيرق تابان عشق را بر دوش

کسي که دوش به دوش سپيده مي آيد       

طلوع برکه خورشيد تابناک دل است

ستاره اي که ز آفاق ديده مي آيد

بهار آمده با کاروان لاله به باغ

به دشت ژاله گل نو دميده مي آيد

به سوي قله بي انتهاي بيداري

پرنده اي که به خون پرکشيده مي آيد

در آن کران که بود خون عاشقان جوشان

شهيد عشق سر از تن بريده مي آيد

به پاسداري آيين آسماني ما

گزيده اي که خدا برگزيده مي آيد

 

انسيه موسويان

ميان غربت اين کوچه هاي تو در تو

دلم گرفته به ياد تو اي گل شب بو

هنوز مثل گل و پونه دوستت دارم

هنوز مثل درخت و پرنده و آهو

ميان اين همه آيينه هاي سرد و سياه

چراغ چشم تو از دور مي زند سوسو

مخواه پنجره ام را اسير پرده اشک

مخواه با غم غربت دلم بگيرد خو

شبي براي صدايت ترانه مي خوانم

شب ستاره و آيينه و گل و گيسو

بيا که از نفست صد بهار گل بدمد

بيا که سبزه برويد دوباره بر لب جو!

 

محمدرضا مهدي زاده

از چاه

شمشير فوران کرد

ماه چهاردهم

بر بال جبرييل نشست

و ناگهان

    غيب شد

پرده ها را ملامت مکن

عيب از نگاه ما بود

وقتي که مهرباني

           متوقف شود

آن تابستان بي تاب

                     مي آيد

و زمين

مثل سيب رسيده اي

به پاي او

         مي افتد

 

سيد علي ميرباذل

با نيامدنت

باران که نباريد،

              هيچ ...

ابرکي هم از آسمانمان نگذشت!

کي مي آيي، نمي دانم؟

مي دانم:

چشمان بهار بي نگاه تو مي لرزد

نگاه پنجره ها، بي چشمان تو تاريک است

و خانقاه، ديري ست بي غزل و قوالي

                          ناله مي کند

خانقاه ما را مي گويم:

     همين خيابان هاي شلوغ ...

 

يوسفعلي ميرشکاک

تنها گواه پرسه ام، در جست و جوي آخرين موعود

از کوچه آيينه تا بن بست حيرت، سايه من بود

آري تمام خاک را گشتم به دنبال صداي تو

اما زمين – پژواک سرد آسمان – بر من دري نگشود

شبگير تا شبگير بر نطع نمک، از جاده زنجير

بر گرده بار درد مي بردي مرا، اي زخم بي بهبود

اکنون مرا بيهوده وامگذار و بي فردا به شب مسپار

مپسند اي يار از خدايم نااميد از خاک ناخشنود

موعود، فرداي مرا با خود کجا بردي که با فرياد

مرگم درودي مي فرستد زندگي مي گويدم، بدرود؟

ننگ نشستن را چه بايد نام کرد اينجا که خاکستر

خورشيد عنوان مي کند خود را به جز فرداي وهم آلود؟

 

صديقه وسمقي

خورشيدم و با بانگ ظفر مي آيم

والفجر سرايان ز سفر مي آيم

تا خيمه ظلمت از زمين برچينم

با دامني از بوي سحر مي آيم

 

سلمان هراتي

او همين جاست همين جا

نه در خيال مبهم جابلسا

و نه در جزيره خضرا

و نه هيچ کجاي دور از دست

من او را مي بينم

هر سال عاشورا

در مسجد بي سقف آبادي

    با برادرانم عزاداري مي کند

او را پشت غروب هاي روستا ديدم

همراه مردان بيدار

مردان مزرعه و کار

وقتي که «بالو» بر دوش

از ابتداي آفتاب برمي گشتند

او را بر بورياي محقر مردم ديدم

او را در ميدان شوش در کوره پزخانه ديدم

او را به جاهاي ناشناخته نسبت ندهيم، انصاف نيست

مگر قرار نيست او نقش رنج را

از آرنجمان پاک کند

و در سايه استراحت

آرامش را بين ما تقسيم کند؟

وقتي مردم ده ما

براي آبياري مزرعه ها

به مرمت نهرهاي قديمي مي رفتند

او کنار تنور داغ

با «سيب گل» و «فاطمه» نان مي پزد

        براي بچه هاي جبهه

او در جبهه هست

با بچه ها فشنگ خالي مي کند

و صلوات مي فرستد

او همه جا هست

در اتوبوس کنار مردم مي نشيند

با مردم درد دل مي کند

و هرکس که وارد اتوبوس شود

از جايش برمي خيزد

و به او تعارف مي کند

و لبخند فروتنش را به همه مي بخشد

او کار مي کند کار، کار

و عرق پيشاني اش را

با منحني مهربان انگشت نشانه پاک مي کند

در روزهاي يخبندان

سرما از درز گيوه پاره اش

وارد تنش مي شود

و او به جاي همه ما از سرما مي لرزد

او بيشتر پياده راه مي رود، اتومبيل ندارد

کفش هايش را خودش پينه مي زند

او ساده زندگي مي کند

و ساده ديگر مثل او کسي است که هنوز هم

نخل هاي کوفه عظمتش را حفظ کرده اند

او از خانواده شهداست

شب هاي جمعه به بهشت زهرا مي رود

و روي قبر شهدا گلاب مي پاشد

باور کنيد فقيرترين آدم روي زمين

از او ثروتمندتر است

او بجز يک روح معصوم

او بجز يک دل مظلوم هيچ ندارد

و خانه خلاصه او نه شوفاژ دارد و نه شومينه

او هم مثل خيلي ها از گراني، از تورم

از کمبود رنج مي برد

او دلش براي انقلاب مي سوزد

و از آدم هاي فرصت طلب بدش مي آيد

و از آدم هاي متظاهر متنفر است

و ما را در شعار

            جنگ جنگ تا پيروزي ياري مي دهد

او خيلي خوب است      

او همه جا هست

برادرانم در افغانستان

با حضور او ديالکتيک را سربريدند

و عشق را برگزيدند

او در تشييع جنازه «مالکم ايکس» شرکت کرد

و خطابه اعتراض را

در سايه مقدس درخت «بائوباب»

براي سياهان ايراد کرد

سياهان او را مي شناسند

آخر او وقتي مي بيند

افريقا هنوز حق ندارد به مدرسه برود

                          دلتنگ مي شود

چندي پيش يک شاخه گل سرخ

بر مزار «خالد اسلامبولي» کاشت

و گام هاي داغش را

چنان در کوچه هاي يخ زده مصر کوبيد

که حرارت آن تا دوردست هاي خاورميانه را

                                       متفکر کرد

او خيلي مهربان است

وقتي «بابي سندز» را خودکشي کردند!

او به ديدن مسيح رفت

و ما را با خود تا مرز مهرباني برد

باور کنيد اگر او يک روز

خودش را از ما دريغ کند

                      تاريک مي شويم

در اردوگاه هاي فلسطين حضور دارد

و خيمه ها را مي نگرد

که انفجار صدها مشت را

                  در خود مخفي کرده اند

خيمه ها او را به ياد آب و التهاب مي اندازد

و بلاتکليفي رقيه(ع) را تداعي مي کند

خيمه يعني خاک داريم خانه نداريم

خدا کند ما را تنها نگذارد

   وگرنه اميدي به گشودن پنجره بعدي نيست

او يعني روشنايي يعني خوبي

او خيلي خوب است

خوب و صميمي و ساده و مهربان

من مي گويم، تو مي شنوي

او خيلي مهربان است

او مثل آسمان است

او در بوي گل محمدي پنهان است

 

حميد هنرجو

هر پنجشنبه مي رسد از راه

      در عصر بي عطوفت گورستان

             بر شانه هاي برفي کوهستان

گويي که دشت، از نفس گرمش

            سيراب مي شود

يخ هاي فاصله

           بر تخته سنگ خاطره ها آب مي شود ...

هر پنجشنبه

        مي رسد از راه

          در سردسير عشق و تمنا

عطر گل محمدي رويش

       پر مي کند فضاي ده ما را

مي آيد و دوباره سر قبر هر شهيد

     مثل هميشه فاتحه مي خواند

چون پنجشنبه هاي گذشته

       در خانه ها نسيم صدايش

          عطر و گل و گلاب مي افشاند

مي بينمش، کنار اهالي

      شب هاي پرتبرک احيا

در مسجد قديمي عشق آباد

يک گوشه مي نشيند و بر سينه مي زند

وقتي

      که

         مي رود

انگار که ستاره دنباله دار عشق

         از آسمان منقلب ده

                اهسته مي رود ...

يک مادر شهيد

         مي گفت: او امام زمان(عج) است

 
 
مطالب مرتبط :
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
مخاطبین محترم؛
۱) کازرون نما، معتقد به آزادی بیان و لزوم نظارت مردم بر عملکرد مسئولان است؛ لذا انتشار حداکثری نظرات کاربران روش ماست. پیشاپیش از تحمل مسئولان امر تشکر می کنیم.
۲) طبیعی است، نظراتي كه در نگارش آنها، موازین قانونی، شرعی و اخلاقی رعایت نشده باشد، یا به اختلاف افكني‌هاي‌ قومي پرداخته شده باشد منتشر نخواهد شد. خواهشمندیم در هنگام نام بردن از اشخاص به موازین حقوقی و شرعی آن توجه داشته باشید.
۳) چنانچه با نظری برخورد کردید که در انتشار آن دقت کافی به عمل نیامده، ما را مطلع کنید.
۴) در صورت وارد کردن ایمیل خود، وضعیت انتشار نظر به اطلاع شما خواهد رسید.
۵) اگر قصد پاسخ گویی به نظر کاربری را دارید در بالای کادر مخصوص همان نظر، بر روی کلمه پاسخ کلیک کنید.
مشاركت
آب و هوا و اوقات شرعی کازرون
آب و هوای   
آخرين بروز رساني:-/۰۶/۰۲
وضعيت:
سرعت باد:
رطوبت:%
°
كمينه: °   بیشینه: °
فردا
وضعيت:
كمينه:°
بیشینه:°
کازرون
۱۴۰۳/۰۹/۰۲
اذان صبح
۰۵:۱۰:۳۹
طلوع افتاب
۰۶:۳۳:۵۴
اذان ظهر
۱۱:۵۰:۱۵
غروب آفتاب
۱۷:۰۵:۰۹
اذان مغرب
۱۷:۲۲:۲۲