نزديك سال تحويل بود همه بچه ها در تكاپوي آماده شدن براي نوروز بودند، هر كس به كاري مشغول بود، سفره هفت سين را پهن كرده بودند اما دريغ از يك سين كه در آن باشد. رحيم از راه رسيد و گفت: سفره هفت سين بدون سين كه نمي شود، بچه ها گتند از چند روز پيش حسن تهيه سفره هفت سين را به عهده گرفته. رحيم در پاسخ گفت: خيلي خوش خياليد اگر منتظر حسن هتيد حتي يك سين هم برايتان پيدا نمي كند، مگر معجزه اي رخ دهد. اصلاً حالا او كجاست؟ بچه ها گفتند: خوابيده، رحيم با تعجب گفت: خوابيده؟! تو را به خدا برويد و او را بيدار كنيد ببينيد آيا اصلاً مي داند كه قرار است سال تحويل شود چه رسد به تهيه سفره هفت سين. علي به سرعت به طرف حسن رفت و پس از مدّتي كوتاهي بازگشت و گفت اين طور هم كه شما مي گوييد نيست. حسن در خواب و بيدار بود كه اين حرف ها را به من گفت: برو تسليحات بگو حسن گفته يك سر نيزه و اسلحه سيمينوف و يك تكه سيم خاردار بدهيد. چهار سين مابقي هم بعداً به شما خواهم داد. هر سه سين را آورديم و در سفره قرار داديم سفره تقريباً آماده بودالبته منهاي چهار سيني كه قرار بود حسن بعداً بياورد. سه، چهار دقيقه بيشتر به سال تحويل نمانده بود كه مرا پي حسن فرستادند تا چهار سين مابقي را از او بگيرم. در همين حين حسن در حالي كه سيد رحيم را در بغل گرفته بود آمد و گفت: آقا رحيم هم سيده، هم ساعت داره، هم كلاه سرش سبزه و هم توي جيبش سيب و سكه داره. سيد رحيم هم در ادامه گفت تازه سنجد هم دارم، ديروز هم كه رفته بودم اهواز كباب گرفتم كمي سماق هم با كباب بهم دادند كه هنوز آن را دارم بعضي از بچه ها هم مرا سعيد صدا مي زنند. حسن گفت حالا مي خواهيد به جاي هفت سين ده سين پهن كنم. اگر به نظرتان مي رسد كه هنوز هم كم است تا يكي از بچه هاي سروستان را صدا كنم بيايد سر سفره تازه دو، سه روز ديگر هم گردان مي خواهد به سنندج برود.