|
جلال، تو از هر بهاری نو بهارتری، نوبهاری که با رویش گل های زیبای نصر و عشق و امید، دل های خزان زده را دگرگون کرد و فصلی از نور و ایمان در نهان خانه قلب ها به بلوغ واداشت، اگر مرا قدرتی بود از شوکت یقین و ایمانت، سرودی می سرودم که هیچ زبانی را یارای ترنم آن نباشد و از استقامت بی و صفت خطوطی می نگاشتم که در هیچ کتابی به نگارش نیامده باشد جز«لوح محفوظ». اینک، با تمامی حقارت و ناتوانیم، مرا رخصت ده تا از «تو» بگویم و پیام سرخ خونت را در واژه واژه کلام فریاد کنم، می خواهم از جوهر پیغام سبز تو گوشواره ای بسازم آویخته بر گوشهای ماندگان و نگینی از یاقوت گل زخمهایت بر حلقه انگشت یاران سلاح بر کف.
می خواهم نسیم دل انگیز صلای عشق پر شکوهت را در کوی مشتاقان به جنبش در آورم و لطافت و رحمت را چونان شکوفه های گل های یاس به مشام صاحب دلان آشناتر کنم، می خواهم پیغامبری باشم امانتدار پیغام تو و سفیری پیام دار پر صلابتت و پیکی که در دستهایش طوماری است به بیکرانی آسمان و به سبزی باغ رضوان و به لطافت گاهای بهاری و در قلبش دریایی، به ژرفی بحر محبت بیدار دلان.
جلال! اینک مرا رخصت بخش تا از آتشکده فروزان قلب عاشقت، شرزه ای برگیرم و مشتاق، خرمن جان ها را با رمز نامت، شعله ور کنم.
قلم در دست های من شکسته و جوهرش چون گلاب سوسن بر زمین خشکیده، پس اینک وصفت تو را نه از زبان قلم، که از زبان عشق می گویم!..
ای عزیز! تو را گر توصیف باید، بی اغراق در این حرف خلاصه شوی که، ساکت«فناء فی اللله» بودی و طالب«انقطاع الی الله» و مسافری شکست ناپذیر که«شهر هفتم عشق» پای نهاد و راز وصل معشوق را به کار خویش فاش کرد.
از من اگر بپرسند حال جلال چون بود؟ گویم: جلال محبت بود و نوبهار دلهای یاران. ای یار! تو را آن چنان می خوانم که گویی در برابر من ایستاده ای؛ چون نخلی بلند و سرفراز که بر جبین سبز خویش گلدانی از زخم دارد و قمری مهربان نگاهش دیده گانم به پرواز درآمده است. در شهادت جلال، گویی جهان قامت به قیام بر بست و آن گاه که پیکر نورانی و لاله گون جلال بر دست های یارانش پرواز می کرد، گویی که روح منور جلال را می دیدی که چون خورشیدی فروزان بر فراز جهان لبخند می زند و عالم رات به عشق می خواند و با نور لاهوتی خویش ظلمت دلها را می زداید.
او که خود می خواست مظلوم وار شهید شود و به دیدار زهرای مطهر(س) نایل گردد، خداوند دعوتش را لبیک گفت و او را بر سریر بال سپید فرشتگان به دربار خویش فراخواند...
«نوشش باد شراب وصل معشوق».