|
مدتی از ازدواج ما می گذشت ولی هنوز پس از چند سال صاحب فرزندی نشده بودیم. پس از پیگیری های مداوم و مکرر و مراجعه به پزشک بالاخره نتیجه و نظر نهایی داده شد و طبق تشخیص پزشک مشکل از من بود بنا بر آزمایشات مشخص شده بود که من نمی توانم صاحب فرزند بشوم.
وقتی نظرهایی داده شد آن زمان جلال جبهه بود و من علیرغم علاقه بسیار شدیدی که به وی داشتم نامه ای نوشتم و مسئله رابرایش توضیح دادم. جدایی از وی برایم قابل تصور نبود ولی فکر این که او به خاطر من، از داشتن فرزند محروم می شود آزارم می داد لذا در نامه ای که تمام صفحات آن با اشک چشمانم خیس شده بود اعلام کردم که حاضر به جدایی هستم و از او خواشتم که فکری به حال خودش بکند. و او بلافاصله نامه ای برایم فرستاد و در نامه نوشت مقدر الهی هر چه باشد همان می شود. دعا می کنم به آن حد از ایمان برسی که به رضای خدا راضی شوی. نه ما از حضرت زکریا پیرتر هستیم و نه خدای ما بخیل، خودت را به خدا بسپار...
و او واقعاً تسلیم امر خدا شده و خودش را به او سپرده بود و یقین دارم که به خاطر همین خلوص و تسلیم او بود که خداوند پس از مدتی فرزندی به ما عطا کرد. زمانی که دخترم زینب به دنیا آمد از شدت ولعی که در سعادتمندی او داشت از هر کسی که به خانه ما می آمد می خواست تا در گوشش اذان بگوید. به خاطر داشتم شاید حدود صد نفر در گوشش اذان گفتند.