بولتن نيوز نوشت: در مورد دوران كودكي رهبر انقلاب كمتر سخن گفته شده است. براي همين در ذيل خاطراتي ناب و زيبا از دوران كودكي ايشان را از زبان خودشان نقل ميكنيم:
ما نان گندم نمیتوانستيم بخوريم، نان جو گندم میخورديم چون نان گندم گرانتر بود. البته يك دانه نان گندم میخريديم برای پدرم فقط، ما نان جو گندم میخورديم، گاهی هم نان جو ... وضعمان خيلی خوب نبود و اتفاق میافتادشبهايی اتفاق میافتاد در منزل ما كه شام نبود. مادرم با زحمت زيادی كه حالا بماند آن زحمت چگونه انجام میشد، برای ما شام تهيه میكرد. آن شام هم كه تهيه میشد و با زحمت تهيه میشد، نان و كشمشی بود.
آن وقتها، از لحاظ مالی در فشار بوديم، يعنی خانوادهمان، خانواده مرفهی نبود. پدرم يادم هست روحانی معروفی بود، اما خيلی پارسا و گوشهگير بود، لذا زندگیمان خيلی به سختی میگذشت. در دوران كودكی با زحمت بسيار، برای ما كفش خريده بود كه تنگ بود. پدرم ديگر قادر نبود كه اينها را عوض بكند يا كفش ديگر بخرد، آمدند گفتند كه خوب اين كفشها را میشكافيم، اندازه میكنيم و برايش بند میگذاريم. يك عالمه خوشحال شديم كه كفشهايمان بندی شد. آمدند شكافتند و بند گذاشتند بعد زشت شد، چون بندهايش خيلی فرق داشت با كفشهای ديگر، خيلی زشت و ناجور درآمده بود. چقدر غصه خورديم و خلاصه چارهای نداشتيم.
پدر رهبر انقلاب
***
روز اولی كه مارا به مدرسه بردند، يادم است كه از نظر من روزی بسيار تيره، تاريك، بد و ناخوشايند بود! پدرم، من و برادر بزرگم را با هم وارد اتاق بزرگی كرد كه به نظر من – آن وقت – خيلی بزرگ بود. البته شايد آن موقع به قدر نصف اين اتاق، يا مقداری بيشتر از اين اتاق بود؛ اما به چشمِ كودكيِ آن روز من، جای خيلی بزرگی میآمد. و چون پنجرههايش شيشه نداشت و از اين كاغذهای مومی داشت، تاريك و بد بود. مدتی هم آنجا بوديم.
ليكن روز اوّل كه ما را دبستان بردند، روز خوبی بود؛ روز شلوغی بود. بچهها بازی میكردند، ما هم بازی میكرديم. اتاق ما كلاس بزرگی بود – باز به چشم آن وقت كودكيِ آن موقع من – و عدهی بچههای كلاس اول،زياد بود. حالا كه فكر میكنم، شايد سی نفر،چهل نفر، از بچههای كلاس اول بوديم و روز پر شور و پر شوقی بود و خاطرهی بدی از آن روز ندارم.
در مورد معلمين اول ما، بله يادم است كه مدير دبستان ما آقای « تدّين» بود؛ تا چند سال پيش زنده بود. من در زمان رياست جمهوريم ارتباطات زيادی با او داشتم. مشهد كه میرفتم، ديدن ما میآمد. پيرمرد شده بود و با هم تماس داشتيم. يك معلم ديگر داشتيم كه اسمش آقای روحانی بود؛ الان يادم است، نمیدانم كجاست. عدهای از معلمين را يادم است؛ بله، تا كلاس ششم ـ دورهی دبستان ـ خيلی از معلمين را دورادور میشناختم. البته متاسفانه الان هيچ كدام را نمیدانم كجا هستند. اصلاً زندهاند، نيستند و چه میكنند؛ ليكن بعد از دورهی مدرسه هم با بعضی از آنها ارتباط و آشنايی داشتم.
چشم من ضعيف بود، هيچ كس هم نمیدانست، خودم هم نمیدانستم؛ فقط میفهميدم كه چيزهايی را درست نمیبينم. بعدها چندين سال گذشت و من خودم فهميدم چشمهايم ضعيف است؛ پدرم و مادرم فهميدند و برايم عينك تهيه كردند. آن وقت، وقتی كه عينكی شدم، گمان كنم حدود سيزده سالم بود؛ ليكن در اين دورهی اول مدرسه و اينها اين نقصِ كار من بود. قيافهی معلم را از دور نمیديدم. تختهی سياه را كه از روی آن مینوشتند، اصلاً نمیديدم، و اين مشكلات زيادی را در كار تحصيل من به وجود میآورد.
حالا بچهها خوشبختانه بچهها در كودكی، فوراً شناسايی میشوند و اگر چشمشان ضعيف است، برايشان عينك میگيرند و رسيدگی میكنند. آن وقت اصلاً اين چيزها در مدرسه معمول نبود.
***
در مورد بازی كردن پرسيدند؟ بله، بازی هم میكرديم. منتها در كوچه بازی میكرديم؛ در خانه جای بازی نداشتيم و بازیهای آن وقت بچهها فرق میكرد. يك مقدار هم بازیهايی ورزشی بود؛ مثل واليبال و فوتبال و اينها كه بازی میكرديم. من آن موقع در كوچه، با بچهها واليبال بازی میكرديم؛ خيلی هم واليبال را دوست میداشتم. الان هم اگر گاهی بخواهيم ورزش دست جمعی بكنيم – البته با بچههای خودم – به واليبال رو میآوريم كه ورزش خيلی خوبی است.
بازیهای غيرورزشی آن وقت، «گرگم به هوا» و بازیهايی بود كه در آنها خيلی معنا و مفهومی نبود؛ يعنی اگر فرض كنی كه بعضی از بازیها ممكن است برای بچهها آموزنده باشد و انسانِ با تفكر، آنها را انتخاب كند، اين بازیهايی كه الان در ذهن من هست، واقعاً اين خصوصيت را نداشت؛ ولی بازی و سر گرمی بود.
***
(مادرم) خانمى بود خيلى مهربان، خيلى فهميده و فرزندانش را هم - البته مثل همهى مادران - دوست مىداشت و رعايت آنها را مىكرد. پدرم عالِم دينى و ملّاى بزرگى بود. برخلاف مادرم كه خيلى گيرا و حرّاف و خوش برخورد بود، پدرم مردى ساكت، آرام و كم حرف مىنمود؛ كه اين تأثيرات دوران طولانى طلبگى و تنهايى در گوشهى حجره بود. البته پدرم تُرك زبان بود - ما اصلاً تبريزى هستيم؛ يعنى پدرم اهل خامنهى تبريز است - و مادرم فارس زبان. ما به اين ترتيب از بچگى، هم با زبان فارسى و هم با زبان تركى آشنا شديم و محيط خانه محيط خوبى بود. البته محيط شلوغى بود؛ منزل ما هم منزل كوچكى بود. شرايط زندگى، شرايط باز و راحتى نبود و طبعاً اينها در وضع كار ما اثر مىگذاشت.
آيتالله سيدهاشم نجفآبادي پدربزرگ مادري رهبر انقلاب
شيخ محمد خياباني (يكي از سران دوران مشروطه)
شوهر خواهر پدر رهبر انقلاب