* اولین ملاقاتی که با قذافی داشتم مربوط به اوایل سال ۱۳۵۸ بود. در آن دیدار قذافی گفت سیستم کشورتان را نگذارید برود به طرف حکومتهایی که الآن در دنیا مرسوم است یعنی پارلمان و دولت و... برود.
* من از اول تشکیل سپاه مسئول تدارکات بودم، احساس وظیفه کردم که سپاه دست خالی را تجهیز کنیم. بلافاصله رفتم لیبی و چندین بار مقادیر زیادی مهمات و امکانات جنگی از لیبی وارد ایران کردم.
* در سفر اول به لیبی من ۳ تا کشتی اسلحه و مهمات مجانی از لیبی به ایران آوردم. ۸۰۰ میلیون دلار با حدس و محاسبه من، لیبی به ما اسلحه و مهمات رایگان داد. موشکها و ضد هواییهایی را که لیبی به ما داد، شاید ارزش آن از نظر دلاری ۲۰۰، ۳۰۰ میلیون دلار بود، اما اگر لیبی به ما کمک نمیکرد، ما آن موشکها و ضد هواییها را با ۳۰ میلیارد دلار هم نمیتوانستیم خریداری کنیم.
* دلیل کمکهای بلاعوض به ایران این بود که قذافی از ابتدای روی کار آمدن و کودتا در لیبی، داعیه این را داشت که بتواند روزگاری رهبر دنیای عرب بشود. در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران میخواست خودش را نشان بدهد و بگوید من میتوانم عامل مؤثری در مسائل باشم. او معتقد بود که صدام آمریکایی است و باید به ایرانی که آمریکا را از ایران بیرون کرده کمک بشود. نسبت به انقلاب اسلامی ایران به رهبری امام خمینی (ره) هم نظر مساعدی داشت. او اولین فردی بود که از تهران به عنوان «امالقرای جهان اسلام» نام برد. قبل از جنگ، در یک سخنرانی این لقب را به تهران داد. با آلسعود هم بد بود. در آن سخنرانی گفته بود که اگر به جای حکومت آل سعود یک حکومت دیگر بود، میتوانستیم از مکه به عنوان امالقرای جهان اسلام نام ببریم، اما چون مکه تحت اشغال سعودیهاست، نمیتوانیم لقب امالقری به مکه بدهیم و امروز تهران «امالقری جهان اسلام» است.
* اینکه چرا قذافی به ایران نیامد دلیلش این بود که قذافی معتقد بود که توسط امام خمینی باید دعوت بشود. یک بار با آقای هاشمی رفسنجانی رفتیم لیبی، همه اعضای عالیرتبه حکومت لیبی به استقبال آمدند. بعد قرار شد مقام معظم رهبری به لیبی سفر کنند. آن زمان رئیسجمهور بودند، سفر به سوریه و لیبی و الجزایر بود. ما از ایران هماهنگ کردیم و گفتیم که رئیسجمهور ما میخواهد بیاید لیبی، شما هرچه میخواهید فکر کنید بکنید، ولی از رئیسجمهور ما باید شخص آقای قذافی استقبال کند. قول دادند، لذا من همراه مقام معظم رهبری و هیات همراه، رفتیم سوریه. حافظ اسد استقبال بسیار باشکوهی کرد. من از سوریه رفتم لیبی تا مقدمات سفر را فراهم کنم. وقتی رفتیم طرابلس، گفتند آقای قذافی نیست و آقای جلود میروند استقبال آقای خامنهای. من گفتم بنابراین سفر منتفی است. من هم از اینجا برمیگردم دمشق و به رئیس جمهورمان توضیح میدهم که سفر منتفی است. رفتیم هتل ساکهایمان را جمع کردیم. مشغول جمع کردن وسائل بودیم که فرستاده ویژهای آمد و گفت که اگر میخواهید آقای قذافی بیاید استقبال، آقای قذافی در زادگاهش «سیرت» است و آنجا به استقبال میآیند. آنجا هم استقبال بهتر از طرابلس است. گفتیم برای ما فرقی نمیکند فقط دو تا شرط داریم یکی اینکه هم خود قذافی باشد و هم استقبال، استقبال رسمی مثل سایر سران کشورها باشد. استقبال سیاسی و نظامی.
قبول کردند لذا ما را فرستادند سیرت. یک هتل خوبی ساخته بودند. پایگاه نظامی هم بود. گفتم من باید این تشریفات را ببینم تا هماهنگ کنم رئیسجمهور بیایند. آماده کردند، مانوری هم دادند و ما رفتیم بازدید به دمشق و هیئت ایرانی اطلاع دادیم که رئیسجمهور بیایند. نزدیک آمدن رئیسجمهور بود که من دلم شور افتاد. آمدیم دیدیم که همه چیز را در فرودگاه جمع کردهاند. پرسیدیم: چه شد؟ گفتند: آقای قذافی نمیآید. ایشان هم دستور دادهاند که استقبال شعبی (مردمی) باشد و رسمی و نظامی نباشد. بعد دیدیم یک جمعیت چند هزار نفری جمع شدهاند و دارند شعار میدهند. گفتیم ما این را قبول داریم، ولی در کنار این استقبال هم باید رسمی و نظامی صورت بپذیرد.
یک میز کوتاهی، هنگام مذاکره جلوی ما بود. از آنها هم آقای سرگرد جلود بود و چند نفر دیگر. روی میز هم آب و نوشابه و چای و قهوه بود. جلود که نفر دوم لیبی بود، گفت: قذافی نمیآید. من بلافاصله یک لگد به میز زدم و میز چپ شد و شیشهها شکست. به (یکی از همراهانم) گفتم برو ساکها را بردار و بیا. من و تو میرویم داخل هواپیما و از همان جا اعلام میکنیم رئیسجمهور و هیئت همراه برگردند.
بالاخره با سماجت زیاد پذیرفتند، و گفتند قذافی میآید. بساط استقبال را هم پهن کردند. من گفتم تا آقای قذافی را نبینم اجازه فرود به هواپیما را نمیدهم. با بیسیم اطلاع میدهم که هواپیما فرود نیاید. یک دفعه دیدیم چند تا ماشین تشریفات به همراه قذافی آمدند. قذافی از اتومبیل خودش که پیاده شد، مرا صدا زد و گفت: چرا شلوغش میکنی؟ گفتم: مرد حسابی ما با هم قرار گذاشته بودیم. بالاخره مراسم انجام شد. آقای قذافی هم آمد.
* من از اول تشکیل حزب مؤتلفه اسلامی در سال ۱۳۴۱ شمسی از اعضای مؤتلفه بودم تا پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران. آلان هم چون سرتیپ سپاه هستم عضو نیستم، اما ارتباط و دوستی دارم. از داخلشان هم خبر دارم و با برخی از اعضایشان هم حشر و نشر دارم.
* ما از جمله کسانی بودیم که از اول با بنیصدر مخالف بودیم. وقتی بنیصدر انتخاب شد و بعد امام فرماندهی کل قوا را به ایشان دادند مشکلات سپاه بیشتر شد. شورای فرماندهی سپاه هرچند وقت یک دفعه به ملاقات امام میرفت و این سیر را طی کردیم. یک بار رفتیم گفتیم: بنیصدر با سپاه مخالف است. امام فرمودند: شما بروید از ایشان اطاعت کنید. دفعه بعد میرفتیم میگفتیم بنیصدر در مورد سپاه کارشکنی میکند. امام میفرمودند: بروید اطاعت کنید. همینطور آمدیم جلو تا اینکه یکی از فرماندهان سپاه بنام ابراهیم محمدزاده، عصبانی شد و به امام گفت: اصلا این بنیصدر مسلمان نیست. امام گفت: اگر نتوانی این ادعا را ثابت کنی باید حد بخوری.
تا اینکه ما یک نفر را در دفتر بنیصدر نفوذ دادیم. بعد از مدتی آن آدم، ۱۰، ۱۵ ورق کاغذ کپی شده برای ما آورد. این ۱۰، ۱۵ ورق کاغذ مربوط به یک جلسه محرمانه بود. موضوع جلسه این بود: چگونه قداست امام را در میان مردم از بین ببریم. بحثهای مفصلی شده بود. قرار گذاشته بودند یک صفحهای در روزنامه انقلاب اسلامی باز کنند، به عنوان انتقاد مردم از مسئولین. بعد خودشان نامههایی را بنویسند و به آقایان بهشتی و خامنهای و رفسنجانی انتقاد کنند، بعد بروند سراغ آقای منتظری و بعد از آن برسند به امام خمینی. موقعی که این نامه به دست ما رسید، ۱۰، ۱۵ روز بود این ستون باز شده بود و انتقادات از این آقایان چاپ شد. من و آقای رضایی این نامه را برداشتیم و با هم رفتیم جماران خدمت امام خمینی. نامه را به امام دادیم. امام عینکشان را عوض کردند و نامه را تمام و کمال خواندند. بعد رو به ما کردند و گفتند: بروید از آقای بنیصدر اطاعت کنید. نامه را هم گذاشتند کنار.
چند وقت بعد من دوباره ملاقات خصوصی گرفتم و رفتم پیش امام. من به امام گفتم: شما آقایان بهشتی، خامنهای، رفسنجانی را خوب میشناسید. اینکه بنیصدر این قدر به اینها ظلم میکند و شما کماکان از بنیصدر حمایت میکنید... تا من این را گفتم امام خمینی حرف من را قطع کرد و گفت: من از بنیصدر حمایت نمیکنم. من حتی به بنیصدر رأی هم ندادم، برای من شخص بنیصدر مهم نیست، برای من آن ۱۱ میلیون انسانی مهم هستند که به بنیصدر رأی دادند روزی که آنها رأیشان را از بنیصدر بگیرند، هرچه به او دادهام، از او پس میگیرم.
* من عضو مؤتلفه نیستم و از مسائل درون گروهی آنها خبر ندارم. ولی آنچه که دیدم در این ۳۲ سال بعد از انقلاب، از مؤتلفه اول هیچ تغییری در برخورد آنها با آیتالله هاشمی رفسنجانی ندیدهام. تغییراتی که آلان میبینید از جانب کسانی است که اخیرا به عضویت مؤتلفه پیوستهاند و اینها تاریخ مؤتلفه را نمیدانند. اینها یادشان نیست که وقتی که همه سران مؤتلفه را گرفته بودند و آقای هاشمی رفسنجانی را هم گرفته بودند، اینها را برده بودند زندان قزلقلعه. دوستان مؤتلفه تعریف میکردند که آقای هاشمی را شکنجه میکردند، صدای شلاق میآمد، اما صدای آقای هاشمی نمیآمد. بعد یک مرتبه صدای بلند خواندن آیه قرآن شنیدیم. شنیدیم که آقای هاشمی رفسنجانی این آیه قرآن را میخواند: یا نارکونی بردا وسلاما علی ابراهیم. و دیگر صدای شلاق هم قطع شد. چندی بعد که دربند عمومی زندان قزلقلعه دور هم جمع شدیم از خود آقای هاشمی پرسیدیم داستان چه بود؟ گفت: من را میزدند که روی شما اعتراف کنم. وقتی دیدند من فریاد نمیزنم، من را نشاندند روی بخاری زغال سنگی سوزاندند. آنهایی که نسبت به آقای هاشمی رفسنجانی تغییر رویه ندادهاند، همانها هستند. این تازه به دورانرسیدهها، در جریان مبارزات آقای هاشمی رفسنجانی نیستند.
* سپاه بعد از جنگ یک توان عظیم
مهندسی داشت که به دو دلیل باید از آن استفاده میشد. معمولا امکاناتی که
مال هر سازمانی هست اگر درست استفاده نشود از بین میرود. امکانات سپاه به
کمک دولت رفت و سد کرخه را ساخت، کمکم تبدیل شد به «قرارگاه سازندگی
خاتمالانبیاء». اتفاقا من چند ماه قبل به فرمانده قرارگاه سازندگی
خاتمالانبیاء گفتم: «شما آمدهاید برای مردم کار کنید نیامدهاید کار مردم
را از دست مردم بگیرید.» گفتند: اتفاقا اخیرا در جلسه مرکزی فرماندهی
تصویب کردیم سپاه از این به بعد دنبال پیمانکاریهایی که مردم میتوانند،
نرود. یعنی سپاه طرحهای کمتر از هزار میلیارد تومان را نباید بگیرد. حتی
اگر یک روزی توان مردم و بخش خصوصی بالاتر از هزار میلیارد تومان هم برود،
ما این مبلغ را بالاتر میبریم. ما بنا نداریم کار مردم را بگیریم.