پایگاه خبری کازرون نیوز | kazeroonnema.ir

کد خبر: ۷۹۳
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۲۰ آبان ۱۳۸۷ - ۲۰:۰۹
حضور حضرت امام رضا(ع) در ايران، موهبتی بزرگ برای ايرانيان بوده است. موهبتی استثنايی و منحصر به فرد. اين حضور در جای جای زندگی ايرانيان خود را نشان داده است. اين حضور در همه لايه های اجتماعی تاثير خود را گذاشته است. عشق و اعتقاد به حضرت امام رضا(ع) در همه قشرهای مختلف مردم ريشه دوانده و آنها با اين عشق و اعتقاد روزگاران سخت و دشوار طولانی را سپری کرده اند.

حضور حضرت امام رضا(ع) در ايران، موهبتی بزرگ برای ايرانيان بوده است. موهبتی استثنايی و منحصر به فرد. اين حضور در جای جای زندگی ايرانيان خود را نشان داده است. اين حضور در همه لايه های اجتماعی تاثير خود را گذاشته است. عشق و اعتقاد به حضرت امام رضا(ع) در همه قشرهای مختلف مردم ريشه دوانده و آنها با اين عشق و اعتقاد روزگاران سخت و دشوار طولانی را سپری کرده اند. حضرت امام رضا(ع)، نويسندگان و شاعران را هم از سده های دور زير تاثير خود داشته است و اين گونه است که شاعران بزرگ ايران همواره اين شخصيت استثنايی را ستوده اند.

در دوره معاصر به ويژه سال های پس از پيروزی انقلاب اسلامی نيز شاعران عشق و ارادت خود را به آستان قدسی آن حضرت آشکار کرده اند. آن چه در ادامه می آيد گزيده ای است از انبوه شعرهايی که شاعران معاصر در مدح آن حضرت سروده اند.              

 علي اخوان ارمکي

بشکن دلي که آينه ها را شکسته خواست
بشکن که اين شکستنت آغاز ماجراست
غير از تو جلب هيچ نگاهي نمي شوم
اي آن که چشم هاي تو گلدسته طلاست
وقتي به سيم آخر اين جاده مي زني
فرقي ندارد اين که در اين ماجرا بلاست
شوقي شگفت پر زده امشب در اين غزل
شوقي که با تمام غزل هايم آشناست
شوقي که عطر گنبد و گلدسته مي دهد
انگار کفتر حرم حضرت رضاست
با ياد تو پرنده که نه، آسمان که نه
باران که هيچ، سيل اگر مي شوم رواست
اي تاک هاي سر به زمين سفته شرمتان
انگور نيست اين که پر از خوشه بلاست
اينجا قرارگاه تمام غزال ها
ميعادگاه عاشق دلداده با خداست
پس با دل شکسته بيا و شکسته باش
وقتي شکسته اي همه دردها دواست
من دست هام گوشه اي از التماس هاست
تو دست هات چاره «امن يجيب» ماست

 

مهدي اخوان ثالث

بعد چل سال که ري داشت چو محبوس مرا

مي کشد عشق دگرباره سوي توس مرا

کاش زآغاز نمي آمدم از توس به ري

که به انجام نبود اين همه افسوس مرا

من که دست پدر خويش نمي بوسيدم

مشهد توس فرا خواند به پابوس مرا


امير اکبر زاده
پيچيد بوي پيرهن اش درباد، باران گرفت، خاک معطر شد
باران گرفت، پلک زمين خنديد (لبخند بين اشک شناور شد)
پيراهني که بوي رسيدن داشت آبي تر از تموج هر دريا
در امتداد رد قدم هايش صحرا دچار خلسه ي بندر شد
خنديد، عطر سيب شکفت و بعد گل ها ي بهت آينه روييدند
آيينه شاعرانه دهان وا کرد تصوير عشق چند برابر شد
«والشمس» از نگاه بليغ اش ريخت، تکثير شد به نيت او خورشيد
خورشيدها به سجده که افتادند هر سجده گاه چشمه ي «کوثر» شد
پلکي زد آسمان به زمين افتاد چرخيد حول آبي چشمان اش
برگشت از غروب کبوتر بعد پرواز رو به اوج مقرر شد
پيچيده بوي پيراهنش در باد در کوچه هاي شهر راه افتاد
دنبال او دويد نگاه عشق، از شوق چشم پنجره ها تر شد
حسي غريب داد به اهل شهر لبخند آشنا و نگاه او
حسي شبيه شادي آهوها تا عاشقي به شهر مقدر شد
کنعان اگر چه نيست ولي اين خاک، فيروزه کاري ست براي او
يوسف اگر چه نيست ولي با او، چشمان پير عشق منور شد
خورشيد مي نشست به آرامي بر روي گنبدي که طلا کاري ست
بر روي شانه هاي افق انگار خورشيد عاشقانه کبوتر شد

الهام امين

شکر خدا  که حرمت آيينه بارونه آقا

صبح تا شب و شب تا به صبح غريب نمي مونه آقا

شکر خدا  که از کرم تو بارگاه حضرتت

راه مي دي هر کي رو بياد خودي و بيگوونه آقا

دور ضريحتو ديدي، ديدي چه غوغايي  شده

ديدي دخيل تو شدن عاقل و ديوونه آقا

بذار که کفترت بشم کفتر روي گنبدت 

يه عمري دورت بپرم بي آب و بي دونهآقا

يا نه يه ذره از غبار روي ايوون طلات

که با نسيمي بشينم هر جاي اين خونه آقا...

 

قيصر امين پور

چشمه هاي خروشان تورا مي شناسند

موج هاي پريشان تورا مي شناسند

پرسش تشنه گي را تو آبي، جوابي

ريگ هاي بيابان تو را مي شناسند

نام تو رخصت رويش است و طراوت

زين سبب برگ و باران تو را مي شناسند

از نشابور با موجي از لا  گذشتي

 اي كه امواج طوفان تو را مي شناسند

اينك اي خوب فصل غريبي سر آمد

چون تمام غريبان تو را مي شناسند

كاش من هم عبور تو را ديده بودم

کوچه هاي خراسان تو را مي شناسند

 

اکبر بهداروند

با دلي پاک تر از شبنم و آيينه و صبح

از سر تربت فرزند رسول آمده ام

نفسم بوي ارادت دارد

در دل غربت و تنهايي خويش

در عذابي سنگين

سخني مي گفتم

و دعا مي کردم در صحن حرم

و دخيل پسرم را مي بستم به ضريح

آن که از ضامن آهو مددي مي طلبيد

اشک من بود و دل آن خواهر

که صدايش، در هق هق من، گم مي شد

 

سعيد بيابانکي

قنديل و شمعدان و چراغان

 آيينه و بلور و کبوتر                  

تا چشم کار مي کند اينجا                     

جمعيت است و نور و کبوتر

امشب کبوتر دل تنگم                           

مهمان آشيانه آقاست

امشب تنم نشسته در آشوب               

گويي نقاره خانه آقاست

آقا بگير دست دلم را                             

از پشت آن ضريح طلايي

چشم انتظار مرهم سبزي ست            

اين زخم زخم کرب و بلايي                              

امشب حرم چقدر شلوغ است              

بوي اذان رها شده در باد

مثل هميشه مي شکند تلخ                  

بغضي کنار پنجره پولاد...

 

موسي بيدج

آبي تر از ميهن دلت، طوسي تر از غربت تنم

در اين هواي بي کسي، ميهن تويي، غربت منم

در جاده ها گم مي شوم، شايد تو را پيدا کنم

من زايري گم گشته ام، با نام و يادت روشنم

يا ساکني صحن الرضا(ع) طوبي لکم بحرالهوي

اني سقيم في الجوي، اشتقتکم لحما و دم

در اين مسير بي نشان، فانوس چشمت را مبند

روشن کن اي صبح بلند، از غربتم تا ميهنم

يالائمي في قربه، لاتنهني عن دربه

اني قتيل حبه، والحب لا يهوي السلم

 

خديجه پنجي

هميشه از حرمت، بوي سيب مي‏آيد

صداي بال ملائک، عجيب مي‏آيد!

سلام! ضامن آهو، دل شکسته من

به پاي بوس نگاهت، غريب مي‏آيد

نگاه زخمي تو، تا بقيع باراني است

مگر ز سمت مدينه، طبيب مي‏آيد؟!..

به پاي در دلت، اي غريبه تنها

علي ز سمت نجف، عنقريب مي‏آيد

طلاي گنبد تو، وعده‏گاه کفترهاست

کبوتر دل من، بي‏شکيب مي‏آيد

برات گشته به قلبم مُراد خواهي داد

چرا که ناله «امّن يجيب» مي‏آيد

 

مهدي تقي نژاد

صحن چشمت هميشه دريايي ست
آسمان دلت اهورايي ست
دست هايت چه وسعتي دارند
برق گلدسته ات تماشايي ست
موج هاي كبوتران حرم
بي نهايت بزرگ و رؤيايي ست
دل من اين مسافر كوچك
در بدر در پي هم آوايي ست
بي تو اين دل چقدر بي تاب است
بي تو اين دل چقدر هر جايي ست
دست من را بگير، يك لحظه
دست هايت عجيب غوغايي ست


مهدي تقي نژاد

برنمي گردم از اين پنجره رؤيايي

تا تبسم بوزد از لب آن دريايي 

صحن در صحن حرم اشک کبوتر جاري ست 

موج در موج تنيده ست به هم شيدايي 

چشم ها دوخته بر قامت گلدسته يار 

شور بر پا شده از اين همه بي پروايي 

من که سنگيني صد شعله به دوشم دارم 

عشق باريده بر اين دل شده صحرايي 

خيز اي عشق مرا رخصت ديداري ده 

تا در آغوش کشم گنبدت اي مينايي 

دست ها باز هم آهنگ شکفتن دارند 

باز هم دست مرا گير تو اي دريايي 

 

سيد عبدالله حسيني
 
اي آستان قدس تـو تنهـا پنـاه من
بــر خـاک بـاد پـيـش تـو روي سيـاه مـن
مــي‏آيـد از درون ضــريحـت شـمـيـم عـشق
پـيچيـده در فـضـاي حــرم سـوز و آه مــن
چشمم به چلچراغ حريم تو روشن است
اي چلچراغ چشم تو خورشيدِ راه من
گلدسته‏ات مُنادي صوت اذان عشق
مأنوس با غروب و زوال و پگاه من
مهر از فروغ گنبد پاکت گرفته وام
شمس الشموس هستي و نامت گواه من
هر صبحدم به شوق تو بيدار مي‏شوم
کافتد به بارگاه تو لختي نگاه من
 
بوي بهشت مي رسد از بارگاه تو
بخشوده شد درون بهشتت گناه من
اي غربت مجسّم تاريخ، اي امام
اي خاک پاي مرقد تو بوسه گاه من

 

عزت خيابانى

... وچشمانت
فيروزه ناب
چشمه هاى سبز
چونان كبوتران سبزينه پوش گنبد طلا
كه پرواز مى كنند
و چشم و نگاه تو را
به پنجره فولاد
گره مى زنند
... و دستانت
در نشيب و فراز نياز
نذر مى كنند
راز عطشناك چشم هايت
مى شكفند
تو باران مى شوى
آيينه هاى حرم
تو را تكرار مى كنند
و تو
به پاى بوسى عشق مى روى
آن جا كه
نيلوفران قد كشيده اند
و برگ هاشان دست مناجات است
تو سيلى از تمنا مى شوى
تو زيبا
تو عذرا
مى شوى
و ادراك ايمان را حس مى كنى
اينك از آن همه سجاده و نياز
به بار نشسته اى
گل و ريحان در وجودت
جوانه دارند
و ترنم آرزوهايت
قشنگ ترين آوازهاست

 
امير رجبعلي زاده

ممكن كه نيست آبي دريا كشيدنت
بايد به قدر تشنگي ما چشيدنت
حتي عقاب ها به تماشا نشسته اند
مـانند آسـمان به هواي پريدنت
دستان باد پيش قدم هات بسته است
پاهاي رود مات به مقصد رسيدنت
تضمين نسل گل قدمت مي پراكند
مثل نسيم خاطره دارد وزيدنت
آقا روايت است كه آهوي خسته اي
روزي گرفت گوشه دامان ديدنت
اين خاك سهم غربت ما بي پناه هاست
با قصـه ضمانـت آهـو شنيـدنت
تقدير اگر چه تلخ ولي آفتاب عشق
اين گونه خواست از شب مشهد دميدنت
دستي به جام بردي و دستي به زلف يار
لا جرعه بود لخت جگر سركشيدنت
يوسف جمال داشت ولي ما دلي كه ترد
قيمت شكست موقع ما را خريدنت

 

جعفر رسول زاده

دلم به تو گرم است چو شمع خانه فانوس

در اين قبيله ترديد در اين هزاره سالوس

من و هواي رسيدن و دامن تو گرفتن

به پاي خسته حسرت و دست بسته افسوس

من و شفاي نگاهت که دردمندترينم

دخيل بسته عشقم به پاي پنجره توس

گدازه هاي دلم بود که زد به جان وجودم

مگر ز شعله سوز درون نسوخته ققنوس؟

به بيقراري و آشفتگي خوشم که تو خواهي

مگر هواي رهايي کند پرنده محبوس

 
قاسم رفيعا

آهو از كجا فهميد
بايد از تو يارى خواست؟
از پناه تو بايد
سايه اى بهارى خواست؟
آهو از كجا فهميد
با تو مى شود آرام؟
با نگاه تو آهو
پيش پاى تو شد رام
تو به مهربان بودن
شهره در زمين بودى
مهربان فراوان بود
مهربان ترين بودى
مى دهى نجات از مرگ
آهوى فرارى را
مى كنى جدا از او
ترس و بيقرارى را


عاطفه رنگ آميز طوسي

پشتم به آسمان شما گرم است، در ازدحام شوم هياهوها
دل مي زنم هراس اسارت را، اي ضامن غريبي آهوها
ايوان طلا ! گرفته دلم رخصت، من ابري ام (أادخُلُ) يا خورشيد؟
...حالا نشسته اي چه کبوتر! بر گنبدش، تو خسته زسوسوها
گم مي کند زلالي اين کاشي، اسليمي سکوت نگاهم را
در لابه لاي آن همه بي تابي، پاي ضريح محضر شب بوها
با پلک هاي خيس به اميدي، نذر تو مي کنند فقط، دريا
خلخال هاي نقره و مرواريد، زن هاي دل شکسته جاشوها
اسپند؟ عود؟ عطر گلاب اين نيست! احساس مي کنم، نه! يقين دارم
خوشبوترين نسيم خراساني، يک لحظه رد شديد از اين سوها
افتاده اند از نفس آري تو، تنها تو قادري که ببخشايي
امشب کنار پنجره فولاد، نايي به ناتواني زانوها
آورده است با خودش از ده، آه چادر نماز گل گلي اش را باد
مادر بزرگ رفت و حرم را نه ! هرگز نديد فصل پرستوها

 

مريم روحبخش

بـى تو اسيرم، اسيرم، گـريان و در هم شكسته!

در كوچه زرد پاييز يک برگ بى روح و خسته

بى توچه سخت است پرواز، پرواز تاعمق باران!

انـگار زخمى است بالم، زخمى كه خونش نبسته

من غـربت يك تغـزل بـر شاخـه هاى نسيمم

اميد يك صبح آبى، از لحـظه هـايم گســسته

عاشق ترين شعر خود را دادم به چـشمان آهو

ياد نگاه قشــنگـت: آهـوى از بند رســته!

هـر چنـد باران نيامــد، از آسـمان صدايت

گفتم برايت بگويم: اى عـشـق! قلـبم شكسته!

 

غلامعباس ساعي

بغض غربت، غروب آن پاييز

به شکفتن دمي امانم داد

شهر باراني بهاري را

در حريم رضا نشانم داد

زايري چشم هاي گريان را

بر در پاک صحن مي ماليد

بوسه مي زد بر آستانه در

با تمام وجود مي ناليد

زايري ديگر از سر تعظيم

در هواي زيارتي مقبول

عاشقانه به زير لب مي گفت

السلام عليک يابن الرسول

سايه هاي کبوتران حرم

بر تن داغ صحن سر مي خورد

عطر سکرآور اذان را باد

تا خدا تا فرشته ها مي برد

دست گرم نسيم مي لغزيد

بر سر و روي طفل خسته آب

در کف صحن، حوض، بي آرام

آب چون من نفس زنان بي تاب

دست در دست آب بنهادم

ياد از تشنه و سبو کردم

لحظه اي رفتم از خودم وآنگاه

ملتهب، شعله ور، وضو کردم

خويش را با فرشته ها همبال

در نشيب و فراز مي ديدم

غرقه در موج خيز راز و نياز

خويش را در نماز مي ديدم

صحن غوغايي دل خونفرش

يک سحر عطر و بوي حاجت داشت

سينه تبدار، چشم ها گريان

باز هم دل سر زيارت داشت

 
عليرضا سپاهى

ايـن جا ز شمع وسوسه بيگانه مى شوم

گـرد ضـريـح پاك تو پروانه مى شوم

ايـن جا به جام بوسه شراب ضريح را

تـا انـتـهـاى ذائـقـه پيمانه مى شوم

ديـوانـه را بـگو طلب عقل تا به چند؟

مـن مـى رسم كنار تو ديوانه مى شوم

اى كـاش تـا كـبوتر صحن توام كنند

چـون زاير هميشه اين خانه مى شوم

گو جان فداى نام تو سازم رضا! كه من

مـى سازم اين حقيقت و افسانه مى شوم

 
اسماعيل سکاک

كنار سفره كه بوديم حرف مشهد شـد
وزيد بوي خراسان و ناگـهان رد شد
دوباره يـاد غريب آشـنا و شـوق حرم
و سيل اشك كه پشت پلك ها سد شد
و دخترم كه به دل حسرت زيارت داشت
درست هم نظر مرتضـي و احمـد شد
دو سـال هست كه تو قـول داده اي بابا
بـراي مـا كه نـرفتيم واقعـاً بـد شد
تمام بودنـم آوار شـد و يـك لحظــه
زمان براي عبور از خـودش مردد شد
دو روز بـعد بليـت و شـروع يك پرواز
كبوترانـه دلـم بـي قـرار گنبـد شد
قطار تهران، مشهد درست ساعت هشت
و ايستگاه كه سرشار بـوق ممتد شد
و چند ساعت ديـگر به صحـن آزادي
نگاه منتظرم گـرم رفـت و آمـد شد

 

غلامرضا سليماني

قطار آمد و اندوه من کبوتر شد
هزار خاطره در ايستگاه پرپر شد
کدام کوپه، من و شيشه ها گريسته ايم؟
که ريل ها همه تا مقصد شما تر شد
گريستيم من و کوپه آنقدر تا صبح
قطار – کشتي در اشک من شناور شد –
دوباره در چمدانم غزل گذاشته ام
که بيت بيت پريشاني ام تناور شد
منم مسافر همواره تا شما – بر من
هميشه در بدري در زمين مقرر شد ...
مسير کودکي ام از صدايتان لبريز
و هي بزرگ شدم، باز قصه از سر شد
کجا صداي شما در نهاد من خواندند؟
صدا تمام نشد بلکه هي مکرر شد
مقدر است که ديوانه ي شما – هر جا
رسيده، آنجا با نامتان معطر شد –
قطار، کوپه ي باران گرفته را طي کرد
و بعد با حرم و آينه، برابر شد
پياده شد چمداني پر از کبوتر و اشک
و بعد سوخت و در ايستگاه، پرپر شد.

سيد وحيد سمناني

خورشيد آتش زد به باغ سبز شب بوها      

پيچيد اما دود آن در چشم کندوها

در فصل سبز کوچ بي هنگام يعني چه؟   

پاييز مگذاريد ما را اي پرستوها !

گيرم زمستان است، بايد سمت دريا رفت   

تا راه برگرديد شرق است آي! آن سوها

پرهايتان را خنده خورشيد افسون کرد؟

يا برده دل هاي شما را خال هندوها؟

مي دانم آري، سحر و افسون نيست،

 اشراق خورشيد است حتي در قياسش مثل سوسوها

پبغام ما را مي بريد آيا به صحن نور؟         

گويي طلسمش کرده اند از ابر جادوها

هر چند لبريز از ستاره، مست ماهي هاست

قهر است دريا با شب تاريک جاشوها!

هر چارشنبه آه، وقتي ساعت هشت است    

با لحن بغض آلود مي خوانند «کو کو» ها!

ديگر نمي بندد کسي زخم دل ما را            

ديگر نمي پرسد کسي از حال آهوها

ما گرچه بي باليم، اما پايمان کافي است       

پا هم نباشد، تو طلب کن روي زانوها

 
محمد مهدي سيار

اين آفتاب شرقي بي کسوف را
اي ماه سجده آر و بسوزان خسوف را
«لا تقربواالصلوه» بخوان و به هم بزن
اين مستي بهم زده نظم صفوف را
نقاره ها به رقص کشاند اهل زهد را
شاعر نمود وصف تو صد فيلسوف را
مي ترسم از صفاي حرم با خبر شود
حاجي و نيمه کاره گذارد وقوف را
اين واژه ها کم اند براي سرودنت
بايد خودم بچينم از اول حروف را
روح القدس بيا بنشين شاعري کنيم
خورشيد چشم هاي امام رئوف را

 

افسانه شعبان نژاد

كـاش مـن يـك بـچـه آهـو مى شدم

مـى دويـدم روز و شـب در دشت ها

توى كوه و دشت و صحرا، روز و شب

مـى دويـدم، تـا كـه مـى ديدم تو را

كـاش روزى مـى نـشـستـى پيش من

مـى كـشـيدى دست خود را بـر سرم

شـاد مـى كـردى مـرا بـا خـنده ات

دوسـت بـودى بـا من و با خـواهرم

چـون كـه روزى مادرم مى گـفت: تو

دوسـت بـا يـك بـچه آهـو بوده اى

خـوش بـه حـال بچـه آهـويى كه تو

تـوى صـحـرا ضـامـن او بوده اى

پـس بـيـا! مـن بـچه آهـو مى شوم

بـچـه آهـويـى كـه تنها مانده است

بـچـه آهـويـى كـه تـنها و غـريب

در مـيـان دشت و صحرا مانده است

روز و شـب در انـتـظارم، پـس بيـا

دوسـت شـو بـا من، مرا هم ناز كن

بـنـد غـم را از دو پـاى كـوچـكم

بـا دو دسـت مـهـربـانـت باز كن

 
آرش شفاعى

گلدسته ات
كهكشانى است
كه سياهى شهر را تكذيب مى كند
پيرامون تو همه چيز بوى ملكوت مى دهد:
كاشى هاى ايوانت
و اين سؤال هميشه
كه چگونه مى توان آسمان ها را
در مربعى كوچك خلاصه كرد
و پنجره فولاد
التماس هاى گره خورده
و بغض هايى كه پيش پاى تو باز مى شوند...

 
شهاب شهابي
امشب از آيينه ها آواز يا هو مي وزد
دارد از حيراني چشمت هياهو مي وزد
پلک واکن هرچه مي خواهم تماشايت کنم
در نگاه تند چشمان تو آهو مي وزد
باز گرداگرد ايوان تو پرپر مي زنم
باز هم از چار سوي عرش هوهو مي وزد
من هم آواز تو احساس غريبي مي کنم
اي که از دلتنگي ات عطر پرستو مي وزد
باد مي رقصد ميان نقش گنبدهاي تو
از تن گلدسته ها انگار شب بو مي وزد
شعر من مثل غزالان پريشان شما
در نسيم خانه ات اين سو و آن سو مي وزد

خدابخش صفادل

اولين مرتبه اي بود سفر مي رفتيم
به تمناي تو از خانه به در مي رفتيم
توي آبادي مان – ساده بگويم – مولا !
مانده بوديم اگر، پاک هدر مي رفتيم
بين ما صحبتي از غربت «آقا» شده بود
رو به سمت حرم از شوق به سر مي رفتيم
اولين مرتبه اي بود که در گوشه صحن
با سر زلف پريشان تو ور مي رفتيم
پا به پاي دل ما عشق قدم بر مي داشت
روي درياچه اي از ابر مگر مي رفتيم؟!
رو به ايوان طلا غرق تماشا بوديم
خوش خيال اين که به دنبال پدر مي رفتيم
تا به خود آمده بوديم، دوتا سر گردان
پدر از سمتي و ما سمت دگر مي رفتيم
خواهر کوچک من، يکسره هق هق مي کرد
يادمان نيست که ... يا ...؟ نه! به نظر مي رفتيم
خادمي پير من و مرضيه را پيدا کرد
لحظه اي بود که از صحن به در مي رفتيم
سي – چهل سال از آن حال و هوا مي گذرد
که من و «مرضيه» همراه پدر مي رفتيم
چشم مان کي به قدم هاي تو روشن مي شد
از نشابور، از اين خطه، اگر مي رفتيم
در مسير قدمت – ضامن آهو ! – مانديم
به کجا بهتر از اين راه، گذر، مي رفتيم
جاده گاهي که به روي دل ما سد مي شد
عشق مي آمد و از کوه و کمر مي رفتيم
روزهايي که سرا پاي خراسان مي سوخت
رو به درگاه تو با خون جگر مي رفتيم
مي سپرديم به دستان تو خود را، مولا !
هر زماني که به آغوش خطر مي رفتيم
خواب ديدم – دو سه شب پيش – من و مرضيه باز
رو به ايوان تو دل باخته تر مي رفتيم

فاطمه طارمي

گم کرده ام در ازدحام شهر سويت را
سمت بهشت سرزمين آرزويت را
ابري ترين جغرافياي خواهشم برخيز
با من ببار آبي ترين بغض گلويت را
خورشيد يخ بسته است در من سال هاي سال
آري بتاب اي آفتاب حسن رويت را
بگذار تا گلدسته هايت پر بگيرد باز
اين خاطر دلتنگ، اين در جست و جويت را
من عاشقم، سلول هايم خوب مي فهمند
مثل کبوترهاي عاشق چار سويت را
عطر حرم از هر طرف مي بارد اما عشق
اين کودک آواره گم کرده ست کويت را
آيا کدامين جاده با من مي رسد تا تو
عمري ست سيبي سرخ گم کرده است جويت را
اي آبروي گريه ها، دستم به دامانت
اين بار هم مهمان کن اين بي آبرويت را
نهر و هلال ماه و مه کم رنگ، ... گم کردم
سمت بهشت سرزمين آرزويت را ....

منير عسکر نژاد
يك عمر بين مشهد-كـاشان گريستـم
ضامن نمي شود چرا؟..آهـو؟ نه...نيستـم
گر مي گرفت صورتم, در برف برف شب
با شعر, صحـن صحـن حرم را گريستـم
با زيج هاي رومـي, در مـاه هاي سعـد
سنگين شكست طالع تو, رعد پشت رعد
چشم مرا به رشتـه جادو كشيـده انـد
با ماه ـهاي رومـي, در زيـج هاي سعـد
حتمأ گرفته است دلش... ابر.. برق.. رعد
باران گرفتـه حال مـرا هـم دو روز بعـد-
از اين كه رفته ...پشت سرم ... تير مي كشد
در گيسوان قهوه اي مات جعد جعد
آقا چه سال ها كه در اين گوشه حرم
زير نگاه رهگذران مرده زيستم
از گنبد تو سربها دارم به پا
چقدر-هي بال ... بال؟ كمتـر از آهـو كه نيسـتم
مي شد از اين به بعد نباشم بدون تو
مي شد كه بي تو زنده نباشم, از اين به بعد-
فِي موضع الفراق علي محرمنوم
حمامه حرمك, تنح غير بعد

سيد سلمان علوي

طرحي زده تبسم تلخش را از منتهي اليه دو چشم شور
اين زن همان زن است – زن عصيان – اين شب همان شب است – شب انگور –
مي بوسد و براي چه مي خندد؟ پيشاني مليح ستايش ها !
ماه کنشت و دير! مساء الخير، يا ثامن البدور! صباح النور
در هم شکسته سکر خراسان را رقصي که لهجه ي عربي دارد
کل مي زند براي تو ملک طوس ني مي زند براي تو نيشابور
اينک تويي که آن سوي اين ايوان لب بسته اي و رنگ نمي ريزي
طرحي بزن که گوش شياطين کر، پلکي که چشم شور خدايان کور
طرحي بزن که گوش شياطين ... نه، شيطان نه، زن نه، زن خبر تلخي است
کاين زن همان زن است – زن عصيان – وين شب همان شب است – شب انگور –


فاطمه قائدي
حواس شاعري ام زوم مي کند به شما
نه اين که فکر کنم مي کشاني ام آنجا
که پر شده ست هوا از سوال هاي سپيد
نگاه نقره اي و گنبدي به رنگ طلا
شبيـه پر زدن يک پـرنـده از سيمـي
به سمت نور و صدا و درخت هاي رها
نگـاه مي شـوم و پا بـه پاي کاشـي ها
عبـور مي کنـم از ايستگاه هاي شفا
چقدر زاير شفـاف در شـما هستند
چقدر صورت شطرنجي آمده ست اينجا
عباي لطف شما روي دوش اين مردم
چنان رها شده که فکر مي کنم آيا –
شما صبور و بزرگي، يا کمي خوش بين
که لطف هاي مساوي مي آوريد آقا
مـگر اجـازه نـدارم مريدتـان باشـم
مريد آهوي چشم زلال تان، کاما،
غريبي دل تـان، دسـت دستـگيري تان
به پاي بوس تو هستم هميشه تا حالا

شكوه قاسم نيا

غرق نور است و طلا
گنبد زرد رضا
بوى گل، بوى گلاب
مى رسد از همه جا
مثل يك خورشيد است
مى درخشد از دور
شده از اين خورشيد
شهر مشهد پر نور
چشم ها خيره به او
قلب ها غرق دعاست
بر لب پير و جوان
يا رضا رضا رضاست
اى خدا كاش كه من
يك كبوتر بودم
روى اين گنبد زرد
شاد مى آسودم
مى زدم بال و پرى
دور تا دور حرم
از دلم پر مى زد
ماتم و غصه و غم

 

عليرضا قزوه

برگشته ام امشب به خود از راه نشابور

شيرين دلکم يک دو دهن شور بخوان شور

اي سوره اعراف من اي قبله هشـتم

در ظلمت من پنجـره اي بـاز کن از نـور

اي طوس تو ميقات همه چله نشينان

آبي تري از نور درخشان تري از طور

از شهر سنـابـاد برايــم کفن آريــد

اميد که با نام تو سر بر کنم از گور

در حادثه موساي به هوش آمده ماييم

سبحانک يا نورتر از نورتر از نور

 

عليرضا قزوه

ما همه هيچيم هيچ، اوّل و آخر خداست

سلسله جنبان عشق، سلسله مصطفاست

اشهدُ اَن لا بخوان، سوره طه بخوان

هفت فلک گردي از، هشت بهشت خداست

گر ز خود آيي برون، راه بري تا بهشت

گر بشوي منقلب، قلب تو قبله‏نماست

بي‏او مستي مکن، نفس‏پرستي مکن

خود را بايد شکست، آينه‏گر خودنماست

عقل مجرّد کجا، زنده کند مرگ را؟!

از نَفَس گرم عشق، هر نفسي مومياست

عقلِ گرفتار را، عشق رها مي‏کند

عقل همان آهو و عشق امام رضاست

عقل، قيام من است، عشق امام من است

عشق، نماز شب است، عقل نماز قضاست

کوفه من ـ عقل من ـ عشق مرا کشته است

جسمم در کوفه و روحم در نينواست

کيستي اي راز عشق؟ اي همه اعجاز عشق!

بعدِ تو اي تشنه لب، شادي ما هم عزاست

ما عَرَق خجلتيم، گَردِ رهِ غربتيم

«ما همه بي‏غيرتيم، آينه در کربلاست»    

 

 ج.قلم آرا

سينه به سينه
به لحظه هاى گرد گرفته شهرمان
كه اشتياق صيدشان را
در خود مى پرورانيم
ما با وسيع ترين لحظه هاى سبز خويش
در پشت ابتدايى كه نيستيم
در حضور آفتاب گنبد شما
به سان كوه
قطره قطره
جويبار مى شويم
ما
قد سوخته ترين
هيچ يك باغچه هستيم
و دست تبركى از ما
به ديدار سبز شما مصلوب مى ماند
مولاى ما!
خنياگر آفتاب ضريح شماييم
و به تبرك ديوار باغتان، بوسه مى زنيم
آخر، ما
پلك باغچه مان را
به باغ آفتاب نگشوديم
غريب ما!
اما
شما، غريب نيستيد
غريب ماييم
كه روشنايى پنجره هامان را
روشنايى مى طلبيم

 

 ج.قلم آرا

چنان آبشار فضايل تو رفيع است
كه هر چه سر به فراتر فراز آورم
ديدگانم در نظاره ارتفاع تو
باز مى ماند!
تو برترينى، بلندترينى
تو ماندگارترين ياد روزگارانى
تو سايه سار نخل محبت
تو چشمه زار تمامى خوبى
تو را چه واژه اى درخور است و بايسته؟
كلام در ستايش تو عقيم است
و نيز كتابى كه بخواهد از تو بگويد، سترون!
تو سبزى، تو سروى
صنوبرى، شمشادى
تو اصل و مايه نورى
تو آن خورشيدى
كه آسمان از تو نور به وام مى گيرد
و زمين را تو خلعت فروغ مى بخشى
اى آفتاب!
اين راز را چه كسى مى داند؟

 

مصطفي قلي زاده

اي آستان قدسي تو قبله گاه ما

وي بارگاه امن تو پشت و پناه ما

دل در هواي کوي تو گشته ست بي قرار

پيچيده است در گره اشک، آه ما

ما وارث غريبي و تنهايي توييم

اي آشناي غربت توحيد خواه ما

آماج فتنه هاي لجوج زمانه ايم

اي سايه کريم، نگاهت پناه ما

ما را ز فيض حضرت تو باز داشته است

سنگيني ندامت و شرم گناه ما

دل در طريق دوست به توفان سپرده ايم

اين است راه عشق، همين است راه ما

 

يدالله گودرزى

اى ستون هاى زمين، گلدسته هـاى سربلند!

اى رواق زرنگار، آيينه هاى بندبند!

اى مقرنس هاى چوبى،گنبد زرين كلاه!

بر سر آن آستان پرشكوه بى گزند

بر سر هفت آسمان آن مهربان افراشته

چترى از بال كبوتر، از حرير و از پرند

دست او اينك پناه آهوان خسته است

بال بگشاييد از شوق، آهوان دركمند!

كفتران آسمانى هم اسير دام او

مى كشاند هر دلى را در رهايى ها به بند

اى حضور هشتمين! افتادگان غربتيم

دست ما را هم بگير از لطف، اى بالا بلند!

 

مهرى ماهوتى

رقص قشنگ نور
امشب چه ديدنى ست
آواز شاد باد
امشب شنيدنى ست
عيد است و عطر گل
پيچيده در هوا
بوى خوش گلاب
پر كرده سينه را
گلبوته هاى شمع
روييده هر كجا
مى ريزد اشك شوق
يك غنچه بى صدا
گلدسته ها همه
غرق ستاره است
هر گوشه حرم
فرياد يا رضاست
وقت زيارت است
پر مى كشد دلم
همراه كفتران
من مى روم حرم                                  

 

مصطفي محدثي خراساني

مى رسم خسته، مى رسم غمگين

گرد غربت نشسته بر دوشم

آشنايى نديده چشمانم

آشنايى نخوانده در گوشم

مى رسم چون كويرى از آتش

چون شب تيره اى كه نزديك است

مى رسم تا كنار مرقد تو

دامنى اشك و آه آوردم

مثل آهوى خسته از صياد

به ضريحت پناه آوردم

مثل پروانه در طواف حرم

هستي ام را به باد خواهم داد

تا نگاهم كنى، تو را سوگند

به عزيزت زياد خواهم داد

 

مصطفى محدثى خراسانى

هر سحر آفتاب من مولاست

همه شب ها شهاب من مولاست

به خراسان كه جز كويرى نيست

علت انتساب من مولاست

سينه ام دست رد ز عالم خورد

آن كـه داده جواب من مولاست

از هر آن چه به عمر دل بستم

بهترين انتخاب من مولاست

ورشكستم به دور از اين درگاه

چون تمام حساب من مولاست

 

جواد محقق

خسته از راه كنار مادر

توى ماشين پدر خوابيدم

پلكـ هايم كه به هم افتادند

خواب يك صحن كبوتر ديدم

صبح، وقتى كه دو چشمم وا شد

شادمان مثل گلى خنديدم

آخر از پنجره پشت اتاق

گنبد زرد رضا را ديدم

دل من مثل كبوتر پر زد

رفت بر شانه گلدسته نشست

اشك در چشمه چشمم جوشيد

بغضم آيينه شـد امـا نشكست

پدر آماده شد از من پرسيد:

دوست دارى كه تو را هم ببرم؟

گفتم: آرى، ولى آن جا چه كنم

مادرم گفت: زيارت پسرم

گرچـه زود آمده بوديم ولى

در حرم جاى دل من كم بود

هر كسى با او چيزى مى گفت

گوييا با همه كس محرم بود

هر كجا رفتيم آن جا پر بود

پر ز نجواى دل و دسـت دعا

يك طرف قصه پر غصه درد

يك طرف ذكر غريب الغربا

در رواق حرم پر نورش

كاش دست دل من رو مى شد

مى شدم من، آن آهوى غريب

باز او ضامن آهو مى شد

 

سهيل محمودي 

دوس دارم صدات کنم، تو هم منو نگا کني   

من تو رو نگات کنم, تو هم منو صدا کني

قربون چشات برم, از راه دوري اومدم           

جاي دوري نميره، اگه به من نگا کني

دل من زندونيه, تويي که تنها مي توني            

قفسو واکني و پرنده رو رها کني

مي شه کنج حرمت گوشه قلب من باشه         

مي شه قلب منو مثل گنبدت طلا کني

تو سرت شلوغه زير دستيات فراونن              

از خدا مي خوام, کمي نيگا به زير پات کني

تو غريبي و منم غريبم, اما چي مي شه

دل اين غريبه رو با خودت آشنا کني

دوس دارم تو ايوونِ آينه ت از صب تا غروب       

من با تو صفا کنم, تو هم منو دعا کني

به وفاي کفتراي حرمت منم مي خوام

کفتري باشم,که تنها تو منو هوا کني

دلمو گره زدم به پنجره ت دارم ميرم             

دوست دارم تا من ميام, زود گره ها رو واکني

صد هزار دفه هم شده پاي ضريح زار مي زنم     

تا يه بار دلت بسوزه, دردامو دوا کني

دوس دارم که از حالا تا صبح محشر همه شب

من رضا رضا بگم تو هم منو رضا کني

 

سهِيل محمودي

در بند هواييم، يا ضامن آهو!
در فتنه رهاييم، يا ضامن آهو!
بي تاب و شکيبيم، تنها و غريبيم
بي سقف و سراييم، يا ضامن آهو!
عرياني پاييز، خاموشي پرهيز
بي برگ و نواييم، يا ضامن آهو!
سرگشته‌تر از عمر، برگشته‌تر از بخت
جوياي وفاييم، يا ضامن آهو!
آلوده‌ي بدنام، فرسوده‌ي ايام
با خود به جفاييم، يا ضامن آهو!
آلوده مبادا، فرسوده مبادا
اين گونه که ماييم، يا ضامن آهو!
پوچيم و کم از هيچ، هيچيم و کم از پوچ
جز نام نشاييم، يا ضامن آهو!
ننگيني ناميم، سنگيني ننگيم
در رنج و عناييم، يا ضامن آهو!
بي رد و نشانيم، از ديده نهانيم
امواج صداييم، يا ضامن آهو!
صيد شب و روزيم، پابند هنوزيم
در چنگ فناييم، يا ضامن آهو!
چندي ست به تشويش، با چيستي خويش
در چون و چراييم، يا ضامن آهو!
با دامني اندوه، خاموش‌تر از کوه
فرياد رساييم، يا ضامن آهو!
مجبور مخيّر، ابداع مکرر
تقدير قضاييم، يا ضامن آهو!
افتاده به عصيان، تن داده به کفران
آلوده‌رداييم، يا ضامن آهو!
حيران شده‌ي رنج، طوفان‌زده‌‌ي درد
درياي بکاييم، يا ضامن آهو!
تو گنج نهاني، ما رنج عناييم
بنگر به کجاييم، يا ضامن آهو!
با رنج پياپي، در معرکه ري
بي قدر و بهاييم، يا ضامن آهو!
نه طالع مسعود، نه بانگ خوش عود
زنداني ناييم، يا ضامن آهو!
در غربت يمگان، در محبس شروان
زنجير به پاييم، يا ضامن آهو!
رانده ز نيستان، مانده ز ميستان
تا از تو جداييم، يا ضامن آهو!
سوداي ضرر ما، کالاي هدر ما
اوقات هباييم، يا ضامن آهو!
دل‌خسته و رسته، از هر چه گسسته
خواهان شماييم، يا ضامن آهو!
روزي بطلب تا، يک شب به تمنا
نزد تو بياييم، يا ضامن آهو!
در صحن و سرايت، ايوان طلايت
بالي بگشاييم، يا ضامن آهو!
با ما کرم تو، ما در حرم تو
ايمن ز بلاييم، يا ضامن آهو!
چشم از تو نگيريم، جز تو نپذيريم
اصرار گداييم، يا ضامن آهو!
در حسرت کويت، با حيرت رويت
آيينه‌لقاييم، يا ضامن آهو!
مشتاق زيارت، تا جبهه طاعت
بر خاک تو ساييم، يا ضامن آهو!
گو هر چه نبايد، گو هر چه ببايد
در کوي رضاييم، يا ضامن آهو!
آيا بپذيري، ما را بپذيري؟
در خوف و رجاييم، يا ضامن آهو!
مِهر است و اگر قهر، شهد است و اگر زهر
تسليم شماييم، يا ضامن آهو!
فريادرسي تو، عيسي‌نفسي تو
محتاج شفاييم، يا ضامن آهو!
هر چند گنه‌کار، هر قدر سيه‌کار
بي رنگ و رياييم، يا ضامن آهو!
ما بنده‌ درگاه، در پيش تو، اما
در عشق خداييم، يا ضامن آهو!
در رنج و تباهي، وقتي تو بخواهي
آزاد و رهاييم، يا ضامن آهو!
اي چشمه خورشيد، مهر تو درخشيد
در عين بقاييم، يا ضامن آهو!
ما همسفر شوق، فريادگرشوق
آواي دراييم، يا ضامن آهو!
همخانه‌ شبگير، همسايه تأثير
پرواز دعاييم، يا ضامن آهو!
همراز به خورشيد، دمساز به ناهيد
در شور و نواييم، يا ضامن آهو!
هم‌صحبت صبحيم، هم‌سوي نسيميم
هم‌دوش صباييم، يا ضامن آهو!
ما خاک ره تو، در بارگه تو
گوياي ثناييم، يا ضامن آهو!
سوگند الستيم، پيمان نشکستيم
در عهد «بلي»ييم، يا ضامن آهو!
يار ضعفا تو، خود ضامن ما تو
ما اهل خطاييم، يا ضامن آهو!
هم مسکنت ما، هر مرحمت تو
مسکين غناييم، يا ضامن آهو!
از فقر سروديم، يا فخر نموديم
فخر فقراييم، يا ضامن آهو!
نه نقل فلاطون، نه عقل ارسطو
جوياي هداييم، يا ضامن آهو!
هنگامه‌ وهم آن، کجراهه‌ فهم اين
ما اهل ولاييم، يا ضامن آهو!
از گوهر پاکيم، از کوثر صافيم
فرزند نياييم، يا ضامن آهو!
چاووش شب رزم، سرجوش تب رزم
شوق شهداييم، يا ضامن آهو!
ايمان به تو داريم، يونان بگذاريم
تشريک‌زداييم، يا ضامن آهو!
منشور نشابور، سرسلسله‌ي نور
با حکمت و راييم، يا ضامن آهو!
تو راه مجسّم، گر راه به عالم
جز تو بنماييم، يا ضامن آهو!
تا صور قيامت، با شور ندامت
شايان جزاييم، يا ضامن آهو!
همراهي استاد آگاهي‌مان داد
کز تو بسراييم، يا ضامن آهو!
اين بخت سهيل است، کش سوي تو ميل است
در نور و ضياييم، يا ضامن آهو!
زين نظم بدايع، وين اختر طالع
اقبال‌هماييم، يا ضامن آهو!

 

نصراللّه‏مرداني
ميلاد گل به فصل بهاران خجسته باد
آواز دل نواز هزاران خجسته باد
در گلشن هميشه گل افشان سرمدي
رقص نسيم و جوش بهاران خجسته باد
سر زد ز آسمان يقين کوکب رضا
اين مژده بر شکسته حصاران خجسته باد
شد جلوه گر ز مشرق جان آفتاب عشق
باران نور در شب ياران خجسته باد
سيراب شد کوير دل از چشمه‏سار نور
بر دشت تشنه ريزش باران خجسته باد
بشکفته بر لبان ظفر غنچه‏هاي فجر
اي مير عشق، فتح سواران خجسته باد
شب را شکست جاده شبگير آفتاب
گلبانگ نوش نوش خماران خجسته باد

 

علي موسوي گرمارودي

درود بر تو اي هشتمين سپيده

- اگر از سايه ساران درود مي پذيري-

           باران نيز به ازاي تو پاک نيست

 و بر ما درود

-اگر فاصله خويشتن تا تو را، تنها بتوانيم ديد-

اي آفتاب! ما آن سوي ذره مانده ايم

 من آن پرنده مهاجرم

         که هزار سال پريده است

اما هنوز

سوار گنبدت پيدا نيست

آوخ که بال کبوتران حرمت

      از چه تيرهاي زهرآگين خسته است

                                  شکسته است

اي عرش

اي خون هشتم

نيرويي ديگر در پرم نِه

که ما را هزار سال

نه ره توشه اي بر پشت بود

        و نه شمشيري در دست

و مگر در سينه

عشق مي افروخت

مي سوخت

که چراغ تو روشن ماند

رشته اي از زيلوي حرمت

      زنجير گردن عاشقان

و سلسله وحدت است

و خطي که روستا ها را به هم مي پيوندد

گلمهره هاي ضريحت

دل هاي بيرون تپيده ما

         تبلور فلزي ايمان است

چنان گسترده اي

که جز از حلقه ضريحت

            نمي توان ديد

تو را بايد تقسيم کرد

            آنگاه به تماشا نشست

خاک تو گستره همه کائنات

و پولاد ضريحت

قفسي است

که ما

     يارايي خود را

           در آن به دام انداخته ايم

تو سرپوش نمي پذيري

             طلاي گنبدت

             روي زردي ماست

                    از ناتواني ادراک مان از تو

                     که بر چهره مي داريم

تو مرکز وفوري

کشت هاي ما از تو سبز

پستان هاي ما از تو پرشير است

تو مدار نعمتي

سيبستان هامان

 سرخي چهره را

           از زردي قبه تو وام دارند

و گنبد تو

تنها و آخرين آشتي ما

    بارز است

هرچند اگر

       فريب زراندوزان تاريخ باشد

شتر از مسلخ

         به فولاد تو مي گريزد

آهن تو

پيوند جماد و نبات و حيوان

بخشش تو

اعطاي خداوند سبحان است

وقتي تو مي  بخشي

دست مريخ نيز

به سوي سقاخانه ات

                 دراز است

ناهيد و کيوان و پروين

ديروز، صف در صف

در کنار من و آن مرد روستا

در مضيف خانه ي تو

کاسه در دست

         به نوبت آش

         ايستاده بوديم

         کاش ايستاده بوديم

تو ايستاده زيستي

هر چند

با ميوه درختي گوژ و نشسته

                     مسمومت کردند

اما

شهادت

تو را ايستاده درود گفت.

اينک جايي که تو خوابيده اي

همه کائنات به احترام ايستاده است

من با اشک مي نويسم

شعر من

عشقي است

که چون مورچه

             بر کاغذ راه افتاده است

اي بلند

سليمان وار!

   پيش روي رفتار من

                درنگ کن

سپاه مهرت را بگو

نيم نگاهي به جاي مورچگان بيفکند

تو امامي

هستي با تو قيام مي کند

درختان به تو اقتدا مي کنند

کائنات به نماز تو ايستاده

      و مهرباني

           تکبير گوي توست

عشق

      به نماز تو

        قامت بسته است

و در اين نماز

هر که «مأموم» تو نيست

              «مأمون» است

درست نيست

شکسته است

تاريخ چون به تو مي رسد

                    طواف مي کند

يا کلمه الله

عرفان در ايستگاه حرمت

              پياده مي شود

و کلمه

چون به تو مي رسد

به درباني درگاهت

           به پاسداري مي ايستد

شعر من نيز

که هزار سال راه پيموده

هنوز بيرون بارگاه تو

              مانده است.

 

سيدعلي موسوي گرمارودي

عاشقان را کو پناهي غير توس؟
اي دل! من آتشين آهي بر آر
تا بسوزي دامن ايـن روزگار
روزگار مردمي‌ها سوخته
چهره‌ نامردمي افروخته
کينه‌ها در سينه‌ها انباشته
پرچم رنگ و ريا افراشته
دشت سبز اما ز خار و کاکتوس
وز تبر شد هيمـه عود و آبنوس
آب دريا تن به موج کف سپرد
موج دريا اوج را از ياد برد
جان‌به‌لب شد از رياکاري شرف
خوب بودن مرد و بودن شد هدف
آب هم آيينه را گم کرده اسـت
سنگ در دل‌ها تراکم کرده است
تيرگي انبوه شـد پشت سحر
صبح در آفاق شب شد دربه‌در
نغمه‌هاي عشق هم خاموش شد
اين قلندر باز شولاپوش شد
ارغوان روي او کم‌رنگ شد
پرنيانش هم‌نشين سنگ شد
خاک را از خار و خس انباشتند
ياس را در کرت شبدر کاشتند
نامرادي را دوا در کار نيست
مهر دارو در دل بازار نيست
گر دلي مجروح گردد از جفا
نيست گلخندي که تا يابد شفـا
نسخه‌اي نو در فـريب آورده‌اند
بوسه، دارويي که پنهان کرده‌اند
در دل اين روزگار پرفسوس
عاشقان را کو پناهي غير توس
اي شفابخش دل بـيمار ما!
چاره‌اي کن از نگه در کار ما
خيل صيادان که در هر پشته‌اند
آهوان دشت‌ها را کشته‌اند
تا نهد دل در رهت پا در رکاب
اشک پيش افتاد و دل را زد به آب

 

پروانه نجاتي

کجا ؟ کجا ؟ ... چه شتابي ست در پرستو ها !
کدام سمت افق مي دوند آهوها ؟
در اين سکوت معطر، در اين هواي غريب
چقدر عاطفه باريده روي شب بوها !
پياله هاي نياز آب مي شوند از شوق
به يمن معجزه؛ بي سحر ها و جادوها
براي چنگ زدن لاي گيسوي خورشيد
گره نمي خورد اين شانه ها به بازوها
ضريح شعله ور چشم هاي ملتهب است
در ازدحام فروزان اين هياهوها
مسافران سراسيمه مي رسند از راه
کبوترانه، غريبانه، از فراسوها
که ابرهاي اجابت بهانه ها دارند
زمان تکيه سرها به بغض زانوها !

 

سيمين دخت وحيدى

تو مثل ماه تابون مى درخشى

ز استان خراسون مى درخشى

تو خورشيدى و نورت آفتابه

دل دشمن ز نورت در عذابه

تو مولايى، امامى، جان فدايت

گشوده بال و پر، دل در هوايت

خراسون بوى عطر عشق داره

امام هشتم اونجا شهرياره

در جنت در آن جا باز باشه

خدا آن جا غزل پرداز باشه

هنر آن جا، ادب آن جا، گل آن جا

شراب و عشق و شمع و بلبل آن جا

خدا جارى زچشم آسمونه

زمين با اهل عالم مهربونه

امام هشتمين جونم فدايت

گشوده بال و پر دل در هوايت

حرم زيباترين جاى جهانه

براى هر كبوتر آشيانه

پناه بى پناهان اون امامه

كه مهرش بى حد و لطفش تمامه

شب آن جـا مأمن راز و نيازه

دل پاكان ز عالم بى نيازه

گل و سرو و سمن مى رويد آن جا

زمان، تن در سحر مى شويد آن جا

امام اون جا بهار چارفصله

كه دستونش به دست عشق وصله

 

بهروز ياسمي

نشسته‌ام به شفاعت، مرا جواب مکن

از استجابت عشق من اجتناب مکن

مرا که تشنه جوشان چشمه‌ات شده‌ام

اسير وسوسه ساکت سراب مکن

مرا که دل‌خوشِ آرامش حضور تواَم

دوباره دستخوش دست اضطراب مکن

ثواب کوچک ما را خدا قبول نکرد

تو هم گناه بزرگ مرا حساب مکن

امام هشتم من، اي امام هشتم من!

که گفته حاجت اين مرد، مستجاب مکن؟

نهاده‌ام به ضريحت سرِ ارادت و عشق

از آستان اميدت مرا جواب مکن!

 

حسن يعقوبي

نقاره ها زشوق تو دارند گفت وگو
پيچيده در رواق سحر، عطر سبز هو
از خويش مي شوند رها فوج کفتران
در سايه سار اين همه سيمرغ آرزو
در آستان قدسي ات اي قبله گاه مهر
هستند لحظه هاي حرم، دايم الوضو
بنگر غريب خسته حيرت نصيب را
در ازدحام آينه ها، غرق جست وجو
اين سايه مکدر و درمانده آمده ست
از خاک درگه تو کند کسب آبرو
دل را دخيل بسته به لبخند روشن ات
واکن گره ز بغض فرو خفته در گلو
مثل هميشه چشم به راه نگاه توست
اين زاير نشسته در ايوان روبرو
منبع: گلبانگ
 
 
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
وحيد
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۱۹:۲۸ - ۱۳۸۹/۰۴/۲۷
0
0
غزل خانم مريم روحبخش بسيار بسيار زيبا بود لطفا اگر امكان دارد از ايشان بيشتر بنويسيد
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
مخاطبین محترم؛
۱) کازرون نما، معتقد به آزادی بیان و لزوم نظارت مردم بر عملکرد مسئولان است؛ لذا انتشار حداکثری نظرات کاربران روش ماست. پیشاپیش از تحمل مسئولان امر تشکر می کنیم.
۲) طبیعی است، نظراتي كه در نگارش آنها، موازین قانونی، شرعی و اخلاقی رعایت نشده باشد، یا به اختلاف افكني‌هاي‌ قومي پرداخته شده باشد منتشر نخواهد شد. خواهشمندیم در هنگام نام بردن از اشخاص به موازین حقوقی و شرعی آن توجه داشته باشید.
۳) چنانچه با نظری برخورد کردید که در انتشار آن دقت کافی به عمل نیامده، ما را مطلع کنید.
۴) در صورت وارد کردن ایمیل خود، وضعیت انتشار نظر به اطلاع شما خواهد رسید.
۵) اگر قصد پاسخ گویی به نظر کاربری را دارید در بالای کادر مخصوص همان نظر، بر روی کلمه پاسخ کلیک کنید.
مشاركت
آب و هوا و اوقات شرعی کازرون
آب و هوای   
آخرين بروز رساني:-/۰۶/۰۲
وضعيت:
سرعت باد:
رطوبت:%
°
كمينه: °   بیشینه: °
فردا
وضعيت:
كمينه:°
بیشینه:°
کازرون
۱۴۰۳/۰۹/۰۲
اذان صبح
۰۵:۱۰:۳۹
طلوع افتاب
۰۶:۳۳:۵۴
اذان ظهر
۱۱:۵۰:۱۵
غروب آفتاب
۱۷:۰۵:۰۹
اذان مغرب
۱۷:۲۲:۲۲