گذشت و گذشت تا روز آخر نام نویسی. ساعات آخر بود که اسمش را نوشت. همه تعجب کردیم. آخر تا آن روز هیچ صحبتی از آمدن او نبود. از طرفی خوشحال بودیم و از سویی ناراحت. خوشحال بودیم چون که می شناختیمش. می شناختیم و می دانستیم او هم اوست که شهر ما می خواهد. و ناراحت بودیم چون که دیر آمده بود و جمع کردن رأی برایش کار آسانی نبود. همان شب با چند نفر از دوستان رفتیم خانه اش. فقط خودش بود. گفت خانم و بچه ها رفته اند زیارت امام رضا. هم چایی را خودش پخش کرد هم میوه را، هر چه اسرار کردیم نگذاشت کمکش کنیم. می گفت هنوز پیر نشدم! گفتم ای ولا؛ کاندیا باید این جور خاکی باشد. حالا حاجی چه شد شما هم طالب قدرت شدی؟ لبخند زد و گفت قدرت که مفت چنگ اهل اش، تکلیف شد آمدیم. گفتم پس چرا اینقدر دیر آمدی، شما که قصد آمدن داشتی می گفتی برنامه ریزی کنیم، با این وضع فکر می کنی رأی می آوری؟ گفت هرچه خدا خواست همان می شود. گفتم خدا را شکر بالاخره یک شهری آمد. ابرو در هم پیچاند و گفت بنده خدا استغفار کن، شهری و روستایی ندارد، من همسنگری که ملاکش این باشد نمی خواهم. گفتم شرمنده حاجی، تکرار نمی شود. حاجی جان با اینکه دیر آمدی ولی آمدی. چون زمان کمی داریم از همین حالا برویم سراغ برنامه ها. نگاه کن حاجی جان فلان کاندیدا فلان مشکل را دارد، روی آن مشکل فلان کاندیدا هم باید خوب مانور بدهی، فلانی هم که می دانی...، گفت صبر کن ببینم، کجا گازش را گرفته ای؟! مگر من بدون مشکلم که بخواهم مشکلات دیگران را برای خلق لیست کنم!؟ اینها به من ربطی ندارد. هر چه می خواهیم به مردم بگوییم باید فقط درباره خودم باشد. اگر عرضه دارم باید خودم را اثبات کنم نه دیگران را نفی! گفتم حاجی تقصیری نداری، هنوز مرد سیاست نشده ای، اگر بخواهی اینجوری کار کنی که ده تا رأی هم نمی آوری! برو ببین بقیه چه کار می کنند؟ بلند شد و شروع کرد به قدم زدن. چشمانش روی گل های قالی بود. گفت در مکتب ما سیاست اخلاقی ست نه اخلاق سیاسی. در مکتب ما هدف هرچقدر هم مقدس باشد نمی توان به هر قیمتی به آن رسید، باید وسیله رسیدن هم مقدس باشد. بقیه چه کار می کنند هم، بین خودشان هست و خدا، من هم خودم می دانم و خدا. گفتم هر جور صلاح می دانی. حالا حاجی چقدر کنار گذاشته ای؟ گفت می خواهم ماشینم را بفروشم! خندیدم و گفتم حاجی جان انگار دستت توی خرج نیست؟! پیکان شما نهایت سه میلیون است! شما هیچ که نخواهی خرج کنی باید سیصد تا پیاده شوی! گفت آن قدر باید خرج کرد که حرف هایت را بگوش مردم برسانی. این کار هم با چند برشور یا نهایتا یک سی دی می شود. بقیه اش اسراف است، وان الله لایُحِبُ المُسرفین. در دلم گفتم ما را باش می خواهیم با کی برویم سیزده بدر. با خنده گفتم حاجی جان با این حساب انگار برای رأی آوردن نیامدی؟! دیگر دیر وقت است، کم کم از خدمتتان مرخص شویم. به هر حال کمکی خواستی روی ما حساب کن. حاجی حواست باشد نبازیا! باز لبخند زد و گفت: اخلاق را نبازم، برده ام.
در راه برگشت با خودم می گفتم این مرد فقط آمده با آبروی خودش بازی کند. من که آبرویم را از سر راه نیاوردم. بروم سراغ فلانی که حاجی فایده ندارد!
گذشت تا چند روز قبل از انتخابات. بعد از نماز مغرب و عشا بود و می خواستم از مسجد بیرون بیایم که دیدم امام جماعت گفت امشب مسجد ما میزبان یکی از کاندیداهای...، سرم را برگرداندم و دیدم حاجی خودمان است. آرام رفتم و گوشه ای بین جمعیت نشستم ببینم چه می گوید. گفتم امیدوارم فضای انتخابات عقل اش را به جا آورده باشد.
بسم ا... گفت و شروع کرد. گفت: می دانم وقتتان با ارزش است، خیلی کوتاه می گویم. مردم برای خدا رأی دهید. با نیت خالص رأی دهید. هم امام ملاک ها را گفته اند و هم رهبری. ان شاا... اگر طبق آن شاخص ها رأی بدهید، بهترین فرد وارد مجلس می شود. من هم بر حسب تکلیف کاندیدا شده ام. زندگی نامه و سوابق و برنامه ها و اهدافم را داخل برشورهایی که خدمتتان توزیع می شود آورده ام. ممنونم که وقتتان را به من دادید. ان شاا... خدا آخر و عاقبت همه ی ما را ختم بخیر کند. والسلام علیکم.
مرا می گویی، دهانم باز مانده بود و داشتم از تعجب شاخ در می آوردم. جمعیت هم مانده بودند هاج و واج. سر جمع دو دقیقه هم نشد. جمعیت همه هجوم آوردند به سمتش. یکی گفت حاج آقا چرا اینقدر زود تمام کردید؟ گفت گفتنی ها را داخل برشوری که دستت هست نوشته ام، چرا دیگر وقتتان را بگیرم. غرض از آمدن دیداری بود که حاصل شد. با خودم گفتم آری حاصل شد، بشین تا رأی بیاوری!
سرانجام روز موعود رسید و انتخابات برگزار شد. نتیجه را که اعلام کردند داشتم از خوشحالی بال در می آوردم. آخر همان کسی که می خواستم اول شد. گفتم خدا را شکر، بلاخره ما هم به نون و نوایی می رسیم. بروم تا تمام پست ها را بین خودشان تقسیم نکرده اند! حقیقتش کمی هم ناراحت شدم چون حاجی بین 4نفر آخر شده بود. اما حقش بود! انتخابات میدان جنگ است. حاجی مرد این جنگ نبود. اگر به حرف های من گوش می داد لااقل آخر نمی شد. با عجله از خانه بیرون رفتم تا به غنیمت ها برسم. در راه گفتم حتما حاجی بنده خدا دلش خیلی گرفته، بروم کمی دلداری اش بدهم و بعد بروم. تلفن زدم، گفت رفته ام گلزار شهدا. رفتم سراغش. در راه همین طور فکر می کردم که چطور دلداریش دهم؛ تا رسیدم. سلام کردم، انگار نه انگار که باخته، چهره اش پر از شادی بود. با خودم گفتم بنده خدا انگار هنوز خبر ندارد! گفتم حاجی جان امروز نتایج را اعلام کردند. گفت میدانم. گفتم می دانی که باخته ای؟ پس چرا می خندی؟ گفت نباختم، فقط رأی نیاوردم که آن هم اهمیت ندارد. به فرموده امام: "ما مامور به تکلیفیم، نه به نتیجه". خدا را هزار مرتبه شکر اخلاق را بردم.
امیدوارم سرمشق شود
علی(ع) فرمود:والله قسم من از معاویه سیاستمدار تر هستم،اما دست و پای من بسته است.
اما متاسفانه امروز در جمهوری اسلامی دست و بال همه باز است...
ممنون از فكر زيباتون.