درباره قطب الدین شیرازی کم می دانیم و درباره او کم نوشته اند. این کم دانستن را صرفاً فرع بر کم نوشتن نباید دانست. اگر ما قطب الدین را نمی شناسیم تقصیر خودمان است زیرا کتابهای او یا بسیاری از کتابهای او در دسترس ماست. ما آن کتابها را کمتر خوانده ایم و می خوانیم و اگر بپرسند وجه این بی اعتنایی چیست پاسخ روشنمان اینست که قطب الدین شیرازی و امثال او سخن تازه ندارند و مطالب کتابهای آنان را در جاهای دیگر می توان یافت و با بودن مثلاً شفای بوعلی نیازی به درّه التاج قطب الدین نیست. علاوه بر این استدلال می شود که مورخان فلسفه و شرق شناسان هم چندان توجهی به آثار قطب الدین نکرده اند. گویندگان در هر دو گفته تا اندازه ای حق دارند اما از دو نکته نیز غفلت کرده اند. یکی اینکه با اینهمه هیاهو که درباره حمله مغول و نابودی حرث و نسل و دانش و معرفت راه افتاده است چرا به وجود امثال قطب الدین که پس از هجوم مغول حافظ و جامع علوم بودند کم اعتنایی می شود. شاید قطب الدین در کنار ابن سینا فروغ چندان نداشته باشد اما مردی است که در جامعیت به ابن سینا می ماند. او فیلسوف و ریاضی دان و منجم و موسیقی شناس و طبیب و مفسر قرآن است و همین که در اینهمه از علوم ید طولی داشته است او را سرآواز احترام و تکریم می کند اما برای اینکه به این پرسش پاسخ دهیم که چه نکته های تازه ای در آثار قطب الدین وجود دارد باید قبلاً سه مقدمه را در نظر آوریم:
1- در تاریخ فلسفه اسلامی مقام فیلسوفان با ملاک
اختلاف نظرشان با اسلاف معین نمی شود. ما فارابی و ابن سینا را بزرگ می دانیم اما بزرگی
ابن سینا را در این نمی دانیم که او در برابر فارابی نظرهای جدید آورده باشد. اصلاً
فلاسفه ما با یکدیگر آنقدر که فیلسوفان اروپا با هم اختلاف دارند، اختلاف نداشته اند.
در فلسفه اروپا دکارت و کانت در طرح مطالب و شیوه نوشتن و استدلال و نتیجه گیری چندان
با هم تفاوت دارند که این تفاوت نزدیکیهای آنان را می پوشاند و برای اینکه این نزدیکی
ها و پیوستگی ها درک شود تأمل و تحقیق لازم است. برعکس فیلسوفان ما خیلی شبیه بهم می
نویسند و گاهی عین مطالب گذشتگان را تکرار می کنند و این تکرار و مشابهت ما را شاید
به اشتباه اندازد که اینها همه یک چیز گفته اند و کتابهای گذشتگان را بازنویسی کرده
اند. در این باره باید تحقیق و تأمل شود.
2- قبل از حمله مغول، محمد زکریای رازی و اسمعیلیه
و ابن سینا و سهروردی و غزالی و فخر رازی نوشتن مطالب علوم و فلسفه به زبان فارسی را
آغاز کرده بودند و سهروردی بزرگترین قدم را در این راه برداشت اما چراغ «علم بزبان
فارسی» در دوره بعد از مغول فروزان تر شد. در این دوران کتابهایی پدید آمد که نمی شد
از کنار آنها با بی اعتنایی گذشت. حتی کسانی که اصرار داشتند که کتاب علمی باید به
زبان عربی باشد و می گفتند اگر چیزی به زبان دیگر و مثلاً فارسی نوشته شود به دشواری
می تواند شأن علمی داشته باشد، نمی توانستند اهمیت کتابهای اخلاق ناصری و اساس الاقتباس
را منکر شوند. دره التاج قطب الدین شیرازی مفصل ترین کتاب فلسفه به زبان فارسی است.
همین که کسی یک کتاب مفصل جامع در فلسفه به زبان فارسی نوشته است باید برای ما که می خواهیم زبان فارسی را با فلسفه آشنا سازیم،
مغتنم باشد. مگوئید که نثر آن دشوار است. لازم نیست ما از قطب الدین شیرازی در نثر
نویسی پیروی کنیم. اگر اثر او را بخوانیم از آن چیزهایی می آموزیم که شاید خود نیز
ملتفت آموختن آنها نشویم.
3- تاریخ فلسفه اسلامی مسیر آرام و ملایمی داشته
است. در این تاریخ ما معمولاً دنبال منزلگاههای روشن و مشخص می گردیم مثلاً آثار سهروردی
پس از ابن سینا یکی از منزلگاههاست. سهروردی طراح و بنیانگذار حکمت اشراقی است. بعد
از او باید چهارصد پانصد سال بگذرد تا ملاصدرایی پیدا شود و طرح حکمت متعالیه در اندازد.
البته در این مدت فترت کسانی آمده اند که گرچه دانشمند و محقق بوده اند اما فلسفه تازه
ای نیاورده اند. تاریخ فلسفه تازه ها دارد اما این تاریخ صرف مجموعه تازه ها نیست بلکه
یک خط سیری است که به مقصدی می رسد. این راه را فقط صاحبان آراء تازه نمی پیمایند بلکه
اینها باید راه را بگشایند و این گشایش با عِده و عُدّه بسیار صورت می گیرد. این راه،
راه اختلاف نیست، راه اتحاد و وحدت است. این وحدت با پیوستگی محقق می شود. پیوستگی میان ابن سینا و سهروردی و
ملاصدرا از کجاست؟ آیا میان این فیلسوفان حلقه های رابطی وجود دارد؟ میان ابن سینا
و سهروردی فاصله زمانی چندان زیاد نیست اما حادثه مهم این زمان ظهور غزالی است. کسانی
گفته اند که غزالی کمر فلسفه را در عالم اسلام شکست و آنرا به تعطیل کشاند. این سخن
گزاف و خلاف بدیهیات تاریخ است و وجود سهروردی خود پاسخ فلسفه به غزالی بود اما این
پاسخ بی اعتنا به اعتراضات غزالی هم نبود و نکته مهم و قابل تأمل اینکه اخلاف سهروردی
شفا و اشارات بوعلی را می خواندند و مطاوی و مضامین این کتب را با درک اشراقی شرح می
کردند. اکثریت قریب به اتفاق فیلسوفان قرون هفتم و هشتم و نهم و دهم هجری اشراقیهای
ابن سینائی یا ابن سینائی های اشراقی بوده اند. اینان حکمت مشّاء و حکمت اشراق را با
هم جمع کردند و کلام و فلسفه را بهم نزدیک ساختند. بیشتر آنان با عرفان نظری هم آشنا
بودند. میراث اینان به میرداماد و ملاصدرا رسید و در آثار ملاصدرا حکمت منشاء و حکمت
اشراق و علم کلام و عرفان با هم جمع شد. یکی از حلقه های راهی که به این جمع انجامید
آثار فلسفی قطب الدین شیرازی بود. او که فلسفه را نزد خواجه طوسی آموخته بود حکمه الاشراق
را شرح کرد. گویا شرح حکمه الاشراق را نزد استاد خود خواجه نصیر الدین آموخته بود ولی
درّه التّاج هم نشان فلسفه اشراقی دارد. در این کتاب آمده است که وجود، امر اعتباری
و مقول به تشکیک است و مجعول بالذات نفس ماهیت است نه وجود. قطب الدین همچنین به پیروی
از سهروردی اقسام عرض را چهار می دانست . . . ولی ظاهراً هیچکس مطالب این کتاب را با
نظر دقیق انتقادی و تحقیقی نخوانده و آراء خاص قطب الدین را از آن استخراج نکرده است.