سیر می شوی و سیرمی کنی. سیر از وعده ها و وعیدها. سیر از دعواها و نزاع ها. سیر از من ها و منیت ها. و سیر می کنی؛ سیر می کنی راهی را که از قدم اول شروع کرده ای و اکنون 34 سال از سنت گذشته است. یاد می آوری کودکی هایت را و می خزی در لاک سال های قبل از 45 و صدای حجم شکن مردی میان انبوه سرما و کولاک. صدای گرم مردی که تو را به جوش و خروش وا می دارد و چشمانت را به روشنی می گشاید. از روزهای سبز می گوید. از بهار... از شکفتن گل ها. از رسیدن شراب ها و خاموشی شرارها!
از 42 تا 57 را از سر می گذرانی. تو کودکی نورسته بوده ای! چه خون ها که برایت ریخته نشد. وقتی سپاه باد برای خاموش کردن شعله هایت از کران تا بی کران هو هو کنان تمام شاخ و برگهایت را زخمی کرد. سوز جانسوزش ریشه هایت را کرخت کرد و تو ...
کودک بودی و ناظر پرپر شدن برگ های سرخ شقایق در میدان ژاله! شاهد تبر خوردن ها ی آدم های اطرافت به جرم هواخواهی تو! شاهد بودی که زدند و کشتند و سوختند و بردند و ... و تو کودکی بودی نوآموز و ره آموز.
57 که شد تازه 15 ساله بودی. جوان و خام اما پیری داشتی مرشد. مرشدی که تمام برف های نکوبیده تاریخ سلطنت را کوبیده بود با نعلین!! باورش سخت است اما مرشد با همان نعلین و با همان عبای رنگ و رو رفته تمام آن برف ها را کوبید و قدم به قدم تو را راه رفتن آموخت.
و تو حالا 15 ساله شده ای . با همه تلخی ها و سختی ها چه خون ها که گرگ های انسانیت به جرم دفاع از تو نریختند و چه سرها که بر دار نکردند و چه فحش ها که نداند و چه حرمت ها را که نشکستند. اما تو ماندی. همه این کشت و کشتارها برای آن بود که ساقه نورسته تو را تبر بزنند و تو در تمام آن سال ها زیر عبای مرشد رشد کردی و بارور شدی! حتی وقتی مرشد را از خاکش تبعید کردند تا عبایش دیگر خیمه حافظِ ساقهِ تو نباشد، مرشد تو را هم با خودش برد، زیر همان عبای رنگ و رو رفته. یک دو ساله بودی که زیر عبای مرشد رفتی و حالا 15 ساله دوشادوش مرشد از غربت برمی گردی.
جوانی و خام اما چه باک که مرشد پیر است و راه بلد. سرد و گرم دنیا چشیده و بالا و پایین دیده!! هنوز هم که جوانی و قد کشیده و سرفراز هرگاه کسی نگاه کجت می کند همان عبای رنگ و رو رفته مرشد پناهت می شود. خوب یاد گرفته ای پا جای پای نعلین بگذاری. با آمدنت دیو بیرون رفت و فرشته درآمد. خورشید سرزد و کولاک و یخبندان به سر رسید. آمدی با یک بغل گل شقایق و خیره به گل نرگسی که انتهای افق روییده بود. برایت شهر را گلباران کردند و گرگ ها را از شهر راندند.
جوان بودی و جویای نام و همین بود که عده ای را به وسوسه انداخت تا به تاراجت ببرند. شبانه حمله کردند و خاک برخی شهرهایت را به توبره کشیدند و اما تو!! ماندی زیر همان عبای رنگ و رو رفته و هم قدم با همان نعلین های کذایی. آنقدر خون تقدیم خاک کردی که همه جای شهرهایت شده بود بوستان شقایق. از زمین و زمان تبر بود که برای ریشه کن کردنت به سرزمینت سرازیر می شد. آمدند ... همه تبرهای عالم ... از بغل گوشت. از سرزمین همجوارت!! تبرهایی که هر کدامشان کافی بود تا ریشه های یک درخت سیصد ساله را بیندازد چه برسد به توی جوان نورسته. اما تو ماندی زیر همان عبای رنگ و رو رفته و هم قدم با نعلین ها. هشت سال تبر بود و زخم بود و خشکیدن و روییدن شقایق ها و حالا تو بیست و پنج ساله شده ای.
مرشد هنوز هم هست اگر چه قامتش خمیده و نفس هایش به کندی می زند، اما تو هنوز هم زیر همان عبا و هم قدم همان نعلین. بیست و شش سالگیت سال خوبی نبود. مرشد رفت؛ به همراه جبرییل با قلبی آرام رفت، تا برف های نکوبیده مسیر تازه ای را بکوبد و تو ماندی ... نه نعلینی، نه عبایی، حالا دندان ها ی تیز و به خشم فشرده گرگ های اطرافت بود و تو جوان بیست و شش ساله که نو آموز بودی و پرسوز. گداختی در سوگ مرشد و نالیدی و سیه پوشیدی.
نه!! نمی شود برید. عبا و نعلین با وجود تو درآمیخته. کراوات و سبیل به هم می آیند اما برای تو عزیزترین تحفه عالم همین عبا و نعلین است. چندان پیر نبود که آمد اما عبایش همان عبای مرشد و نعلینش!! اصلاً همان ها بود در قامت مردی تازه. این عبا و نعلین میراث هزار و چهارصد ساله ای بود از علی و حالا تا علی!! اشاره ابروی مرشد تازه کافی بود تا گرگ ها حساب کار دستشان بیاید که این عبا و نعلین به عمق اعتقادات این سرزمین گره خورده است و تو خوب می دانستی که این مرشد جوان همان قدر که آن مرشد پیر، جسور بود و نترس و مدیر.
حالا ای انقلاب عزیزم تو سی و چهار ساله شده ای. گذشت همه آن روز ها و شر و شورها. دیگر بعضی تارهای محاسنت سفید شده اند و می روی به دورانی میان سالیت. زیر عبای مرشد جدید! اگر چه تبر خارجی جرات حتی نگاه کج را هم به تو به خودش نداد اما کم خون دل نخوردی از سیاست بازی سیاست بازان. از رشوه و خیانت و فریفته شدن مدیرانت به جاه و جلال و زر و زور.
عده ای نانت را خوردند و نمکدانت را شکستند و حالا حاضرند جرعه جرعه خونت را در پیاله های سه رنگ پرچم شیطان بزرگ نوش جان کنند و عده ای هم به نام تو و آنهمه شقایق و از برکت وجود آن گل نرگس انتهای افق روی صندلی هایشان جا خوش کرده اند و یادشان رفت که تو آسان بدست نیامده ای و برای شان طول و عرض میزشان از عرض و آبروی تو با ارزش تر شد.
بمان؛ زیر همان عبای رنگ و رو رفته و حالا که علاوه بر نعلین عصایی هم همگامت شده دست مرشد جوانی که حالا دیگر پیر شده است. هم قدم مرشد بمان و بدان سایه مرشد، نگاه مرشد، لبخند مرشد و انگشت اشاره اش تنها و تنها فصل الخطاب غم و غصه هایمان است. چه باک از سیاست ورزی های سیاسان که: سر خم می سلامت شکند اگر سبویی.