|
تازه از عملیّات سنگین و سخت کربلای چهار برگشته بودیم؛ خسته و دلشکسته؛ هر کس گوشهای پراکنده شد.
پرده
را کنار زدم و مستقیم رفتم بغل علاءالدین رنگ و رو رفته سنگر لم دادم.
دستم
را ستون پیشانی و آرنجم را بر زانو تکیه دادم.
پرپر
شدن بچهها، یکییکی، جلو چشمانم رژه میرفت؛ دلم گُر گرفته بود؛ آرزو داشتم نبودم
و درو کردنشان را نمیدیدم؛ غم سراسر وجودم را قبضه کرده بود؛ فرشید، مسعود، امیر
و ... .
نعره
پرخشم بهمن، مثل توپ بر سرم فرود آمد: «بلند شو؛ مگه با تو نیستم؟»
نگاهی
متعجّب به او انداختم. در حالی که آرپیجی در دست داشت، یقّه مرتضی را گرفته بود و
میکشید؛ مرتضی با عصبانیّت زد زیر دستش و گفت: «نکن؛ برو کنار؛ حوصله ندارم.»
بهمن
که خشم همه وجودش را گرفته بود، با قدرت یقّه مرتضی را گرفت و او را بلند کرد و به
دیوار چسباند و گفت: «مگه با تو نیستم میگم بلند شو؛ برگرد؛ میخوام آمپولت بزنم؟
زود باش ببینم.»
مرتضی
همانجا خشکش زده بود؛ تازه فهمیدم قضیّه از چه قرار است؛ حسابی خندهام گرفت.
موج
انفجار، حال بهمن را دگرگون کرده بود؛ از سر و صدا، بچهها ریختند داخل سنگر و همه
مانده بودند که چه اتّفاقی افتاده؟ کسی جرأت نمیکرد حرفی بزند یا کاری بکند؛ هیچکس
از جایش تکان هم نمیخورد.
بهمن
پشت سر هم داد میزد: برگرد؛ باید آمپولت بزنم.
هر
لحظه ممکن بود آرپیجی را به سمت مرتضی شلیک کند؛ ترس و هراس حتّی توان فکر کردن
را هم از ما گرفته بود.
احمد
که کنار پرده سنگر ایستاده بود، انگشتش را روی بینی گذاشت و به بچّهها اشاره کرد
ساکت بمانند و آرام بیرون رفت.
دقایقی
نگذشت که دکتر صرّاف با خونسردی تمام همراه با احمد وارد سنگر شد و آرام به سمت
بهمن رفت و گفت: «میخوای چکار کنی؟»
بهمن
در حالیکه ابروهایش را در هم گره زده بود، با خشم نگاهی به دکتر صرّاف انداخت و
گفت: «مگه نمیبینی؟ میخوام آمپولش بزنم.»
دکتر
با آرامش گفت: «تو قبلاً آمپول زدی؟»
بهمن
با اخم گفت: «حالا میزنیم.»
ـ
پس بذار اول یادت بدم بعد.
ـ
لازم نکرده؛ خودم بلدم؛ تو فقط به این بگو برگرده تا من آمپولش بزنم.
ـ
صبر کن؛ ببین این جوری که نمیشه؛ اول باید محل تزریق رو با الکل، ضد عفونی کنی، بعد
... .
دکتر
صرّاف به آرامی نحوه آمپول زدن را توضیح میداد.
بعد
گفت: «حالا بذار اول من یه بار، جلو تو آمپول بزنم، یاد بگیری، بعد تو بزن.»
و
با این ترفند بود که کم کم بهمن را راضی کرد و آرپیجی را از دستش گرفت.
يادش بخير
عشق مان دفاع از دین بود و حجله مان خاکریز، پهلومان را می دادیم به سینه ی خاک ، نگاه مان غمگین بود ، گهگاه نقل و نباتی هم بر سرمان می ریختند و داماد می شدیم .
یک رنگی ایمان بود و گذشت مذهب مان ، آسمانی داشتیم شکل چفیه و خانه ای که در و دیوار نداشت ، رو به روی مان کربلاي حسین (ع) بود و کنارمان مقتل ، ساکن گودال قتلگاه بودیم . پشت خاکریز که می نشستیم درس خود شناسی و خدا شناسی می خواندیم و دنیا را نثارمان می کردند ، وقتی معلمان پیغام می داد : من دست و بازوی شما را می بوسم.
به يادشان صلوات