توضيح: متن زير برگي از دفتر خاطرات شهيد محمدرضا محمدپور (اولين شهيد خانواده محمدپور) است. وي در سال 1345 متولد و در اسفند ماه 1361 در سن 16 سالگي به شهادت رسيد.
***
برادران و دوستان زيادي به جبهه ميرفتند
و ميآمدند و خاطرات خودشان از جبهه را برايم تعريف ميكردند. شور من براي رفتن به
جبهه بيشتر ميشد. در آن زمان من يك طلبه بودم. خانواده به من اجازه نميدادند كه
به جبهه بروم و از اين جهت بسيار ناراحت بودم. چون در «فداييان اسلام» بودم سعي
داشتم از اين موقعيت خودم استفاده كنم و بدون اجازه پدر و مادرم به جبهه بروم. اقدام
زيادي هم در اين رابطه كردم ولي موفقيتآميز نبود. من يك جهت ديگر [را] هم در نظر
ميگرفتم و [آن] اين بود كه خانوادهي ما يعني پدر و مادرم بيشتر از همه زحمت مرا
كشيده بودند و من هم دلم ميخواست كه آنها را به هيچ وجه اذيت نكنم تا اينكه با
اصرار زياد از استادانمان در حوزه تصميم بر اين شد كه حدود 15 روز به جبهه برويم
تا لااقل در يك عمليات شركت كنيم و برگرديم.
اين تصميم عملي شد و ما (تعدادي از طلاب)
كه يكي از آنها هم برادرم بود به اهواز اعزام شديم و در پايگاه گلستان ـ كه در حال
حاضر پايگاه شهيد باهنر نام دارد ـ مستقر شديم و قرار بر اين شد كه مدت يك هفته
آموزش فشردهاي توسط برادر پاسداري كه نامش فيّاض بود، ببينيم و پس از يك هفته
براي عمليات بستان آماده شويم. در اين يك هفته آموزشهاي زيادي را پشت سر گذاشتيم
و به هر سختي بود، گذرانديم تا اينكه ما را به يكي از پايگاههاي ديگر انتقال
دادند. در آنجا ميخواستند ما را سازماندهي و براي عمليات آماده كنند.
قبل از انتقال ما يكي از برادران طلبه از
طرف امام جمعه و مسئول حوزه آمد و به ما خبر داد كه تقاضاي برگشت ما شده و بايد
برگرديم. ما همه افسرده، متأسف و با حالتي پريشان آمادهي بازگشت شديم. براي همهي
ما جدا شدن از برادراني كه در مدت آموزش با هم بوديم بسيار سخت بود. به هر حال
مجبور به پذيرش و تدارك بازگشت شديم. ناگفته نماند كه خانوادهي ما ـ خصوصاً مادر
عزيزم ـ از رفتن ما دو برادر خيلي ناراحت بودند.
باز هم بازگشت به حوزه و شروع به درس
خواندن. در اين ميان يكي از طلاب (برادر حميدرضا فرشته حكمت) با ما برنگشت و پس از
عمليات بستان بازگشت. به هر حال ما باز شروع به خواندن درس كرديم. با بازگشت ما به
حوزه بعضي از برادران زخم زبانهايشان را شروع كردند ولي من هنوز تصميم داشتم كه
به جبهه برگردم و از خداوند متعال طلب چنين توفيقي را مينمودم. اين قدر به
خانواده فشار ميآوردم كه ديگر از دست من عاجز شده بودند. هميشه جواب پدرم «خير»
بود. او اينچنين ميگفت كه همه ميتوانند به جبهه بروند ولي همه نميتوانند درس
طلبگي را بخوانند. من حرف او را قبول داشتم ولي فكر جبهه مرا اذيت ميكرد و مانع
از درس خواندن من ميشد. پس از زمينهسازيهاي زياد يك روز به بسيج رفتم و تقاضاي
نام نويسي كردم. به من گفتند برو و فلان روز بيا. من [هم] رفتم و روز اعزام آمدم.
خانواده خبر نداشت چون تصميم نداشتم آنها را با خبر كنم چرا كه ميترسيدم مانع از
رفتنم شوند. من همهي كارهايم را كرده بودم. فقط مانده بود كه سوار ماشين شوم ولي
مسئول بسيج هنگام سوار شدن مانع از رفتن من شد و گفت: تو طلبه هستي و بايد يك نامه
از حوزه داشته باشي. در اين لحظه يك كينهي عجيبي در دل گرفتم و بغض گلويم را گرفت
و نگاه بدي به مسئول بسيج كردم. او هم مرا دلداري داد. من در صدد برآمدم كه از
حوزه نامهاي را بگيرم. به همين منظور به سوي منزل امام جمعهي شهرمان كه مسئوليت
كل حوزه را هم به عهده داشت روان شدم. زماني كه وارد شدم با آقاي [شيخ عبدالله]
انصاري [بلياني] كه در دفتر ايشان كار ميكرد، ملاقات كردم و او را در جريان كار
گذاشتم و ايشان هم موضوع را به اطلاع آقاي ايماني (نماينده امام و امام جمعه و
مسئول كل حوزه) رساند. ولي ايشان مرا به مدير حوزه معرفي كردند. كسي كه هم مديريت
حوزه را داشت و هم استاد ما بود نامش اقاي [حجت الاسلام سيد ابوالقاسم] حميدي بود
كه سيدي نسبتاً بلند بود. زماني كه نزد او رفتم، او را هم در جريان گذاشتم و از او
خواستم كه نامهاي به من بدهد. ولي ايشان چنين گفتند: «من تا به حال به كسي نامه
ندادهام كه حالا بخواه به شما بدهم. شما كه نميخواهيد از طرف حوزه اعزام شويد
پس چرا من به شما نامه بدهم؟» من هم به بسيج برگشتم و حرف ايشان را تكرار كردم.
آقاي [مجيد] مختاري مسئول بسيج باز هم ميخواست بهانهاي و ايراد ديگري بگيرد و
اينچنين گفت كه «آيا پدرت راضي است؟» من ميدانستم كه پدرم قبلاً به من گفته بود كه
اجازه نميدهم كه بروي ولي ناخوداگاه گفتم كه بله! راضي است و اگر مايلي تلفني
بزن! او هم تلفني زد و پدرم در تلفن به او گفت كه خودش را بفرست تا بيايد؛ كارش
دارم. من به مغازهي پدرم رفتم و او دو الي سه كلمه با من صحبت كرد.
گفت: ميخواهي بروي؟
گفتم: آري!
گفت: برو به سلامت ولي برو به مادرت هم
بگو و از او هم خداحافظي كن.
مرا در آغوش گرفت و بوسيد. زماني كه ميخواست
از من جدا شود ديدم قطرات اشك در چشمش جمع شده بود. با او خداحافظي كردم.