|
خبر
ناگوار درگذشت حسن حاتمی در صفحه ی 16 روزنامه
«عصر مردم» دوشنبه 20 اردیبهشت 1395 مــرا حیــرت زده کرد. چگونه دوســتان و
دوســتداران فرهنــگ و ادب یکی یکی خاموش می شوند، گرچه چراغ هدایتشان روشن است.
حسن
حاتمی را از ســال های پیش از انقلاب می شــناختم. کتاب معروفی دارد به نام «ســرود
مردی کــه به خلیج پیوســت». ایــن کتاب در ســال 1351 چاپ شــده بود و ما دست به
دست می کردیم. شــنیده بودیم که مأموران ســاواک دوره ی ستم شاهی او را دستگیر می کنند
و در پی شکنجه های مداوم، یکی از چشمانش را از دست می دهد. بازتاب آن در شــعری
آمــده بود به نام »مرثیه
ای از پیش ساخته» که به جلال آل احمد تقدیم کرده بود. بندی از آن شعر چنین است:
من
از تنهایی می لرزم
من
از تنهایی می لرزم
روزهای
تبعید
خورشید
را
از
یاد برده است
***
در
اراضی مجروح
بوته
ها می پوسند
***
اینک
کرکس های ستم
چشمانم
را
غارت
کرده اند. (ص52)
حســن
حاتمی را ندیده بودم تا ســال 1371 که در دانشــگاه پیام نور شیراز درس می خواندم. دانشــجویی
با من دوســت بود از اهالی کازرون. آقای عباس زاهدی. صحبت از حسن حاتمی شد. گفت:
او را می شناســم و با هم دوســت هستیم. مقدمات آشــنایی را ایشــان فراهم کرد.
در ظهر یکــی از روزها که از کلاس درس فارغ شــدیم، به رستورانی در نزدیکی های
چهارراه زند رفتیم و برای نخســتین بار حسن حاتمی عزیز را دیدم. به گرمی و با رویی
خوش ما را پذیرفت و میزبانی مان را بر عهده گرفت که همچنان وامدار ایشانم.
آخرین
باری که ایشان را زیارت کردم در سال 1392 در دانشــکده ادبیات دانشگاه شیراز بود
که آقای دکتر حسن ذوالفقاری از تهران آمده بودند و جمعی از دوستداران فرهنگ مردم
به ویژه کسانی که پیگیر ضرب المثل های شهرستان های استان فارس بودند، دعــوت کردند
و بنده ی کمترین را هم در میان آن بــزرگان علم و ادب جای دادند. حسن
حاتمی بسیار شکســته و فرتوت شده بود. باور بفرمایید که ایشــان را نشــناختم.
از استادم جناب آقای ابوالقاســم فقیری پرسیدم که ایشان کیستند؟ تا نام حسن حاتمی را
بردند، شوکه شدم. چند دقیقه ای در خود فرو رفتم. استقامت
خویش را که بازیافتم از جا برخاســتم و خدمت ایشــان رسیدم و دست و صورتشان را
بوسیدم.
متأســفانه
دیگــر دیــداری نداشــتم. ولــی گه گاهــی چرندیاتی که تحت عنــوان کتاب به چاپ
میرســاندم، از طریق پست خدمت ایشان ارسال می کردم. یادم نمی رود که دو کتاب «شب
ســمور» و «لب تنور» برایشان فرستادم، نامه ای برای بنده نوشــتند که: «همان بهتر
که از ادبیات شفاهی مردم دور نشــوی و در همان زمینه گام برداری. زیرا اینگونه
کتابها ارزشی ندارد».
متأســفانه
امروز هر چه در لابه لای کاغذهایم گشــتم، نامه را پیدا نکردم کــه ضمیمه کنم. و چون
میخواستم این مطلب را در همین روزهای در گذشتش منتشر شــود، ناچار صرف نظر کردم. امیدواریم که هر چه زودتر
این نامه را پیدا کنم و در معرض عموم قرار دهم.
ما نفهمیدیم این بنده خدا چطوری چشمش ناقص شده.
حالا یا در اثر حادثه ای بوده یا کسی عمدا این عمل رو انجام داده به هر حال اینکه یک شخص معلول اینقدر تونسته در جامعه خودش تاثیر گذار باشه قابل تامله.
نردبان این جهان ما و منی است
عاقبت این نردبان افتادنی است
لاجرم هرکس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست.
نردبان این جهان ما و منی است
عاقبت این نردبان افتادنی است
لاجرم هرکس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست.