خیلی زود چند قایق آوردند ولی قایقهای لاور و لنگی بود. این قایقها ظرفیت بیشتری داشتند.
هوا کاملا تاریک شده بود. نیروها آماده بودند، تعداد زیادی از نیروهای عمل کننده گردان فجر بچههای کازرون بودند ساعت حدود ده شب بود که ایران شروع به آتشباران عراق کرد. چنان زمین و آسمان را زیر اتش گرفته بودند که همه وحشت کرده بودند
تعدادی از نیروها که من هم شامل آنها میشدم را به طرف آبادان بردند. سمت چپ دریفام در یک نهر قایقها را پیاده کردیم. با آن منطقه کاملا آشنا بودم. خط مثل همیشه ساکت بود گاهگاهی تیراندازی میشد. تصفیهخانه دریفام مثل قبل نبود. خراب شده بود. همه چیز به هم ریخته بود. در سنگر لب شط قاسم استوان از نیروهای اطلاعات عملیات را دیدم. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم چه خبر؟ گفت: خبری نیست. چند روزیه از صبح تا شب اینجا را دیدهبانی میکنم و عراقیها را زیر نظر میگیرم ولی هیچ خبری از عراقیها نیست. انگار رفتهاند. شاید عراقیها متوجه شدهاند که ایران میخواهد اینجا عملیات کند نیروهای خود را عقب کشیدهاند. گفت: باید گزارش بدهم. چند ساعتی با هم بودیم. گفتم فردا هم هستی؟ گفت: بله. قرار بعدی ما به فردا موکول شد. خداحافظی کردم و رفتم پیش نیروهای خودمان. فردا دوباره پیش قاسم رفتم. چه خبر قاسم؟ گفت: همان خبر دیروز. گفتم خوب گزارش بده گفت: دیشب به حاج اسدی گفتم گفت: کتبی بنویس. قرار است امروز کتبی بنویسم. پس از چند روز کمکم نیروهای خودی زیاد و زیادتر شدند. گردانها میآمدند. آبادان و خرمشهر پر شده بود از نیروهای لشکر المهدی. برای اولین بار قایقهای جدیدی به نام قایق ریجیندر آورده بودند. قایقی کاملاً بادی که ۴ تا ۵ نفر در آن، جا میگرفت و یک موتور کوچک هم روی آن سوار بود. از ویژگیهای قایقها این بود که یک تکه نبود یعنی اگر گلوله به قسمتی از بدنهاش میخورد فقط همان قسمت پنچر میشد.
غروب عملیات طبق معلوم خط شلوغ بود. رفت و آمد زیاد شده بود. قایقها را به ترتیب کنار خاکریز گذاشته بودیم. کاظم حسینعلیپور اول بود، محسن رستمیان دوم و من سوم، سید محمود فاطمی و بعد بچههای دیگر از جمله بهادر بازیار که قایق بهادر که تازه از مرخصی آمده بود آخرین قایق بود. منتظر بودیم هوا تاریک شود. قرار بود سمت راست ما یک نهر با اژدر درست کنند که قایقها از آنجا رفت و آمد کنند. جایی که ما بودیم یک سنگر کوچک روی خاکریز بود و پشت سر ما یک ساختمان بود و دور تا دور آن اتاق، گونی گذاشته بودند. هوا که گرگ و میش شد همهجا سکوت حکمفرما شد چه از طرف ایران و چه از طرف عراق. یک تانک کنار خاکریز بود که در صورت نیاز تیراندازی کند. درحال مکانیابی بود که ناگهان عقب آمد و مستقیم به سمت ما که کنار قایقها نشسته بودیم آمد. تنها کاری که توانستیم بکنیم فرار بود. تا خواستیم راننده تانک را متوجه کنیم ده تا از قایقها را له کرده و فقط سه قایق سالم مانده بود.
خیلی زود چند قایق آوردند ولی قایقهای لاور و لنگی بود. این قایقها ظرفیت بیشتری داشتند.
هوا کاملا تاریک شده بود. نیروها آماده بودند، تعداد زیادی از نیروهای عمل کننده گردان فجر بچههای کازرون بودند ساعت حدود ده شب بود که ایران شروع به آتشباران عراق کرد. چنان زمین و آسمان را زیر اتش گرفته بودند که همه وحشت کرده بودند.حدود ساعت ۱۰/۳۰ غواصها جلوتر رفتند. با دستور آغاز عملیات، هم ایران و هم عراق آتش سنگینی میریختند. تعدادی از بچهها سوار همان سه قایق شدند و به آن طرف آب رفتند. ما منتظر بودیم. در سنگر فرماندهی عبدالحسین طبیبی و مرتضی جاویدی و یک نفر به نام آژنگ، علی نجفی و تعداد دیگری بودند. قاسم استوان هم بود. تعدادی از نیروها را به آن طرف آب بردند ما هم منتظر بودیم که فرمان بدهند و نیروها را سوار قایق کنیم. در همین حال صدای انفجار شدیدی آمد. سمت راست ما بچههای تخریب اژدر زدند. اژدر انداختند ولی فقط صدای زیادی تولید کرد و هیچ اثری نداشت. این انفجار پیش از شروع عملیات اتفاق افتاد. قاسم چند بار رفته بود آن طرف و برگشته بود. ولی متاسفانه از قاسم هم دیگر خبری نبود. معلوم نبود چه به سر قاسم آمده است. نیمههای شب کار گره خورده بود. عراقیها آب را به گلوله بسته بودند و تیربار و ضد هوایی را روی آب تنظیم کرده بودند. درست سطح آب را میزدند. صدای انفجار یک طرف و صدای خرد شدن قایقها یک طرف و صدای ناله بچهها که شهید و مجروح میشدند یک طرف. بیسیمچی گروهان مسلم رستمزاده از گردان فجر داشت گزارش میداد از اوضاع آنجا. صدای حسین شیعه بود یا صدای کسی دیگر. من نزدیک مرتضی بودم. درگیری بین بچهها و عراقیها شدید بود. تعداد شهدای ما زیاد و زیادتر میشد. قیامتی شده بود. عبدالحسین طبیبی گفت: نیروها را آن طرف آب ببر. ده تا دوازده نفر از بچههای گردان فجر بودند که سوار قایق شدند. حرکت کردم. فاصله نزدیک بود. ولی زیر آتش سنگین عراقیها به نظر زیاد میآمد. رسیدن به آنطرف اروند بیشتر به معجزه شبیه بود. سکاندارها همیشه باید ایستاده قایق را به جلو هدایت میکردند تا راحت جلوشان را ببینند. به میانههای اروند رسیده بودم رو به بچهها کردم و گفتم بچهها رسیدیم آنطرف باید زود پیاده شوید و کمی هم در آب حرکت کنید. قایق نمیتوانست کامل به خاکریز عراق بچسبد. گفتم پیاده میشوید؟ کسی حرفی نزد. زیر آتش عراق هر لحظه ممکن بود قایق و خودمان به هوا برویم. تیرهای عراقیها روی سطح آب شلیک میشدند. آرپیجی میزدند. رود را مثل روز روشن کرده بودند. حرفم را تکرار کردم. گفتند: نه ما پیاده نمیشویم. حق داشتند. ترسیده بودند. ترس هم داشت. گفتم چرا همان اول نگفتید؟ فقط گفتند: ما پیاده نمیشویم کاری از دستم ساخته نبود. درست وسط رود بودم و نزدیک به ساحل عراق. باید دور میزدم. همین کار را کردم. وقتی به خط خودمان رسیدیم طبیبی گفت: چه شد؟ گفتم نیروها گفتند پیاده نمیشویم او هم ناراحت شد و گفت: بچهها آنطرف به کمک احتیاج دارند؟ پیاده شدند و رفتند. من هم قایق را به ساحل زدم. برگشتم پیش طبیبی گفتم اگر کاری دارید من اینجا هستم. حدود ساعت چهار یا سه نیمه شب بود که طبیبی گفت: کمک کنید روی اروند پل بزنیم. من و حمید رضازاده، کاظم و طبیبی پلها را یکییکی آوردیم. شاید چهار تا پل را به هم زدیم. آتش خیلی سنگین بود میخواستیم پل را تا آن طرف یعنی طرف عراقیها به هم وصل کنیم ولی آتش عراق آنقدر سنگین شده بود که اجازه این کار را به ما نمیداد. از خیر پل گذشتیم. به سنگر مرتضی جاویدی و طبیبی رفتم. بیسمچی دوباره تماس گرفت و گفت: مرتضی خیلی از بچهها شهید شدهاند اگر همدیگر را ندیدیم دیدار به قیامت. بیسمچی هم مثل بقیه بچهها رفت و این آخرین پیام او بود.
هوا داشت کمکم روشن میشد. ساعت حدود هفت صبح بود که طبیبی گفت: برو به قاسم علینژاد بگو نیروهای اضافی را بکشید عقب. شروع به دویدن کردم حدود دو کیلومتر فاصله بود. خودم را به آن طرف شهر که روز اول آمده بودیم رساندم. پیغام را دادم و زود برگشتم. نزدیکیهای ظهر ما را هم به عقب یعنی روستای شمریه بردند.
یاد همه شهدا بهخصوص بهادر بازیار و حیدر جشن و شهدای دیگر یگان دریایی بخیر.