با عباس و محسن بينا، موسي بوستانيان و ابراهيم صالحی در محوطه سولهای كه نيروهای گردان فجر لشكر المهدی در آن مستقر بودند و برای عملیات اماده میشدند برای گرفتن عكس يادگاری و آخرين خاطره پیش از عمليات مشغول بوديم.
عباس بینا از كيفش به هر كدام از ما یک کلاه دستباف داد و گفت اینها را مادرم بافته، با كلاه يادگاری من عكس بگيرید.
در همين حین متوجه يك نفر شدیم كه شكل و شمایلی متفاوت با نیروهای گردان داشت. فردی با سبيلهای پهن و بزرگ و چهره خشن، تيره و بدنی تنومند. پیش ما آمد و سوالهایی كرد كه بچهها روی خوش نشان ندادند. به اوشك كرديم و سريع به صمد فخار فرمانده یکی از گروهانها خبر داديم. ظاهرا از منافقين بود و برای جمع آوری اطلاعات عملیات آمده بود.
از تعاون لشکر امدند و کاغذ یادداشت و خودکار دادند برای نوشتن وصیتنامه.
از هر نفر هم به صورت تکی عکس میگرفتند. سوژه خوبی برای شوخی بچهها شده بود. شب عملیات بود شب خداحافظی از زندگی دنیوی.
اسلحه و مهمات را تحویل گرفتیم و نماز مغرب و عشا را بجا آوردیم.
فرمانده گردان مرتضی جاویدی (اشلو) با لهجه زیبای فسایی برایمان صحبت کرد. از عملیات گفت و ...
بعد هم نوحه حماسی و طلب شفاعت نیروها از همدیگر، گریه و زاری و خداحافظی، انگار میدانستند امشب شب شهادت است ...
برای سوار شدن قايق به طرف اسکله حرکت کردیم.
آتش بعثیها وحشيانه و بیامان بود. حجم اتش و منورها به قدری بود که همه جا را مثل روز روشن کرده بود. در محلی که نیروها سوار قايق میشدند يك تانك بود كه هر ٢٠ دقيقه يك شليك داشت. صدای شليك تانک همه را عصبی کرده بود. خشك و دلخراش بود.
گل زیادی به پوتینهایمان چسبیده بود.
من جزو دسته منصور ميراب بودم از گروهان وحید جهانی آزاد.
موقع سوار شدن نظم دسته و گروهان بههم خورد. هركس در دسترس بود را سوار قايق میكردند برای انتقال به آن طرف اروند. حدود ٨ نفر يا بيشر بودیم که سوار قايق شديم. هر كدام حدود ٥ تا١٠ كيلو شل و گل اضافه به قايق برديم. قايق به سختی و با سلام و صلوات حركت كرد. سكاندار به هر زحمتی بود قايق را حركت داد. سرعت قایق كم و قدرت موتور قايق پایین بود.
پس از ١٠ دقيقه که حرکت كرديم به كشتی كه در اروند به گل نشسته بود رسيدیم. عراقیها منتظر ما بودند با شلیک گلوله رسام و منور از ما استقبال كردند. منطقه مثل روز روشن شده بود. به خوبی میشد مسیر تیرها را دید. سكاندار که راهبلد ما بود به حركت قایق ادامه داد.
طوفان جهنمی تير و گلولهها و رود وحشی و خشن اروند و لباسهای خيس و گلی ما و سرعت قايق و سردرگمی و حركت موجدار آب و سرمای هوا كلافهمان كرده بود.
يا سكاندار راه را گم كرده بود يا موجهای وحشی اروند مسير قايق را منحرف كرده بود. سرگردان و حيران در آب و ترس از زدن قايق از سوی كمين عراقیها چارهای جز توسل به امام حسین(ع) نداشتیم.
ناگهان متوجه شديم قايق میان سيم خاردار و نیزار گير افتاده است.
تلاش سكاندار برای رهایی بینتیجه بود. کلافگی و شرایط سخت، ناراحتی و نگرانی نیروها را به همراه داشت.
موتور قايق هم خاموش شد. مشکل دیگر این بود که شنا را هم به خوبی نمیدانستیم. نه سكانداری بلد بودیم و نه راهبلد بودیم نه از موقعیت مکانی خودمان خبر داشتیم.
سكاندار تلاش کرد موتور قایق را روشن کند که نشد گویا پرههای موتور قایق در سیم خاردار گیر کرده بود.
در قایق درازکش خوابیده بودیم تا تیر نخوریم. تنها سكاندار نیمخیز بود که با تیری که به سرش خورد شهید شد.
يكي از نیروها بلند شد که قايق را روشن کند كه او هم هدف چند گلوله قرار گرفت و شهید شد.
حالا ما بوديم با قايق سوراخ شده و سر و صدای نیروها كه يكیيكی زخمی يا شهيد میشدند.
فاصله نیروهای عراقی که ما را به رگبار بسته بودند حدود ۴۰ تا۵۰ متر بود.
به برادری که پیشم بود گفتم بیا به آب بپریم گفت من شنا بلد نیستم. من تصميم خودم را گرفتم و خودم را به آب انداختم. آب كه نبود، سيم خاردار بود. نیزار بود. شل و گل بود.
هر طور بود خودم را از سيم خاردار نجات دادم. تمام لباسم را از تنم جدا كردم تا از سيم خاردار جدا شدم.
فقط جليقه نجات به تن داشتم و بس.
قايق شده بود سيبل عراقیها. تیرباران و شهادت نیروهای ما آنها را راضی نمیکرد. دست بردار نبودند.
دو سه متر بیشتر از قايق دور نشده بودم که قايق را با آرپیجی زدند. تمام نیروها در هوا و آب تکه تکه، متلاشی و شهید شدند. طوری که اثری از قایق و اجساد باقی نماند. چند ترکش هم به من خورد و تمام بدنم را سوزاند. دنیا بر سرم خراب شد. بیاختیار گریه و ناله میکردم و یاحسین میگفتم.
خیلی وحشت كرده بودم از ترس بیخود شده بودم و نمیدانستم چكار كنم. صحنه هدف قرار گرفتن قايق در ذهنم مرور میشد. سخت و طاقت فرسا بود. این ١٠ تا ۱۵ دقيقه يك عمر بر من گذشت. يك لحظه با تيرهایی كه مستقيم به طرف من میآمد به خودم آمدم. تنها كاری كه كردم که هدف قرار نگيرم جليقه نجاتم را از كمرم باز كردم و در دست گرفتم و تا آنجایی كه توانستم خودم را به زير آب بردم. خودم را از محيط دور كردم تا جایی كه ديگر از سيم خاردار و شل و گل خبری نبود.
حجم و عمق آب بيشتر شده بود. اختيار من هم در دست امواج آب وحشی اروند بود.
ديگر خبری از سرما نبود. جليقه را به كمر بستم و خودم را روی آب رها كردم. خسته و بیحال شده بودم.
با روشن شدن منور تمام اشيا و جليقه نجات نیروها روی آب دیده میشد. جلیقههای سفید و آبی که روی آب شناور بودند عراقیها را حریص کرده بود همچنان تیراندازی کنند. سرگردان و حيران و تابع موج آب جابجا میشدم. به سمت كشتی به گل نشسته رفتم. سعی كردم خودم را به آنجا برسانم. خودم را استتار كردم تا هدف قرار نگيرم.
حدود يك یا دو ساعت شروع به حركت كردم. آسمان به قدری از تير و منور روشن بود كه استفاده از ستارگان برای مشخص كردن جهت جغرافيایی منطقه امکان پذیر نبود.
تنها چيزی كه توانستم از آن استفاده كنم مسير خلاف شليك عراقیها بود كه احساس كردم آنجا بايد نيروهای خودی باشند. چند قايق از كنار من عبور كردند ولی متوجه من نشدند.
از طرفی جرات صدا زدن نداشتم. چون معلوم نبود خودی هستند يا عراقی.
هوا داشت روشن میشد. نزديك صبح بود. متوجه يك قايق شدم كه خیلی آرام حركت میكرد دو سرنشين مسلح داشت. خیلی ترسيده بودم كه مبادا عراقی باشند و برای زدن تير خلاص به زخمیها آمدهاند.
آرام آرام به من نزديك شدند. در فاصله ٢٠ متری صدای آنها قابل شنيدن بود. لهجه اصفهانی داشتند. خیلی خوشحال شدم.
با صدای بلند فرياد يا حسين سر دادم
سريع امدند و گفتند سر وصدا نکن عمليات را لو دادی! توی دلم گفتم عمليات از اول لو رفته بود.
دو نفری مرا به داخل قایق كشيدند. حين كشيدن درد شديدی در تمام بدنم حس كردم. فرياد شديدی كشيدم و ديگر متوجه چيزی نشدم.
در بيمارستان با ناله و سر و صدای مجروحان موج انفجار از جمله غواص گردان، حبيب كريمنژاد متوجه اطراف خودم شدم.
بيمارستان مملو از مجروحان عمليات بود. و تازه متوجه شدم كه بدنم سوخته است. بله سوخته بودم.