ابتدا از اینکه چه نقش آفرینی ها و دلیری هایی در دفاع مقدس، نماز جمعه ها و اعتراضات کازرون علیه رژیم پهلوی داشت برایمان گفت، طوری که گویا همین دیروز بوده است و هنوز همان دختر جوان آن روز هاست. بعد، از اینکه به چادر و لباس خود اصلحه میبست و در مراسم ها و جریان های مختلف پاسدار امنیت مردم و انقلاب اسلامی بود برایمان گفت.
برای مراسم عزاداری دهه محرم به مکتب الزهرا رفته بودیم!
بعد از مراسم، وقتی که جلو درب حسینیه منتظر مادر یکی از دوستانم بودیم، دیدیم که یک پیرزن قد خمیده دست در دست مادر دوستم به سمت ما می آید؛
از وجنات و نوع حرکت آن پیرزن معلوم بود که ایام جوانی پرشور و پر فراز و نشیبی را پشت سر گذاشته بود!
بعد از اینکه به ما رسیدند بعد از سلام و احوال پرسی آن پیرزن از من و دوستم خواست که او را به منزلش برسانیم!
به شخصه که خیلی خوشحال شدم چون از شیرینی بیان ایشان معلوم بود که اهل معاشرت است من هم عاشق معاشرت با افراد پیر بودم!
خلاصه با دوستم تصمیم گرفتیم که اسنپ گرفته و ایشان را به منزلشان برسانیم، غافل از اینکه با چه کسی یک سفر کوتاه اما به یاد ماندنی را آغاز کرده ایم!!
سوار اسنپ که شدیم آن پیرزن شروع به تعریف کردن زندگی اش برای ما کرد!
ابتدا گفت که او به ننه اله معروف است و گفت که پاسدار بوده و از خاطراتش در ایام دفاع مقدس برای ما گفت!
ابتدا از اینکه چه نقش آفرینی ها و دلیری هایی در دفاع مقدس، نماز جمعه ها و اعتراضات کازرون علیه رژیم پهلوی داشت برایمان گفت، طوری که گویا همین دیروز بوده است و هنوز همان دختر جوان آن روز هاست.
بعد، از اینکه به چادر و لباس خود اصلحه میبست و در مراسم ها و جریان های مختلف پاسدار امنیت مردم و انقلاب اسلامی بود برایمان گفت.
اما به بخشی از داستان که رسید گویا بغض و اندوهی قدیمی اما تازه و همیشگی در صدایش احساس میشد؛ به بخشی که از شهادت برادرش حاج موسی رضازاده خبر میداد و از اندوه چندین ساله ای که پشت احساس وظیفه و افتخارش پنهان شده بود میگفت؛ در آخر های این سفر کوتاه، ما را نصیحت میکرد که قدر جوانی خود را بدانیم و آن را در راه خدا خرج کنیم.
سفری خیلی کوتاه اما به فاصله سال ها خاطرات زیبای یک پیرزن مجاهد بود.
وقتی به منزلشان رسیدیم دستشان را گرفتم، از ماشین پیاده شان کردم و تا درب منزل با ایشان رفتم، تعارف کردند که مهمانشان باشیم، با اینکه دوست داشتم ساعت ها بنشینم و به داستان زندگی ایشان گوش کنم اما اسنپ و دوستم منتظرم بودند و مجبور به رفتن بودم.
از ایشان خداحافظی کردم و به سمت خانه حرکت کردیم.
سفر کوتاه اما پر باری بود به قدری که تحول عظیمی در من ایجاد کرد و من به این کوه شجاعت و دلیری غبطه خوردم.
امشب که خبر درگذشت ایشان را شنیدم بسیار ناراحت شدم و گفتم که کازرون چه مادر عزیزی را از دست داده است، شیر زنی که بخش عظیمی از تاریخ شفاهی انقلاب و دفاع مقدس در شهرستان کازرون بود.
از خداوند همنشینی با برادر شهیدشان و حضرت زهرا سلام الله علیها را مسئلت دارم