عجب
حکایتی است که در نشئه ناسوتی باشی و بخواهی سفرنامه ی ملکوتی بنویسی که ناسوت در
نای من سوت می زند و ملکوت را آواز می دهم.
روزگاری
رفتیم تا قافله ی وجود را فتح کنیم و بر قعر انّا فتحنا فرود آییم و با تفنگ لا
اله به شکار الا الله برویم.
چه
دوستانی، مسافران کبریا، سوار بر خط خداوند و آویخته بر واعتصموا به حبل الله
بودند.
خوابشان
بیداری بود و بیداریشان رویا. حرف زدنشان شعر بود و خاموشی شان قصیده.
محرم
65 داشت از راه می رسید که گردان های المهدی را برای آماده شدن جهت عملیات به کوه
های اطراف ایلام بردند. ارتفاعاتی به نام ماربُرو.
گردان
فجر – کمیل- ابوذر- بچه های یگان دریایی و بقیه بچه ها همه در آن ارتفاعات مستقر
شدند.
بچه
ها تا رسیدند، خیمه هایی را به یاد خیمه های امام حسین(ع) به پا کردند.
چه
شب هایی بود، شب های محرم 65.
آقای
بنّایی، روحانی گردان فجر از اباالفضل می گفت و اشک از علقمه ی چشمان بچه ها جاری
می شد.
فرات
بر تو گریه می کند، دریای لب تشنه.
و
احمد راسته در میان بچه ها به سر و سینه می زد و به یاد خیمه های سوخته ی حسین اشک
می ریخت. دریا دلی بود احمد.
رحیم
می گفت: در والفجر هشت زیر آتش تیربار عراقی ها، سکاندار قایق بوده و بچه ها را تا
جلو سنگر تیربار عراقی ها برد و در حالی که لبخند بر لب داشت، گفت: که رسیدیم،
اینجا ایستگاه صلواتی است. یا حسین.
احمد
با شهیدان هم آواز بود. او دید که برادرش به استقبال شهادت می رود، مادرش عشق می
پخت و پدرش که محبت را به حراج گذاشته بود و خواهرش که به نماز ایستاده بود، و در
ارتفاعات ایلام خودش شمع مجلس عاشقان اباعبدالله شده بود. و شبی به قلب شهادت زد و
رفت.
شب
هفت عاشورا بود. بچه های گردان فجر در حال عزاداری بودند.
اصغر
حسن زاده گفت: ببین بچه ها زیر عَلَم خونین عشق به سینه می زنند و زیر همین عَلَم
می جنگند.
آنگاه
رو به عبدالنبی کرد و گفت: بچه ها در فراق الهی دست و پا می زنند و به دنبال بهشت
ملاقات خداوندند و روز قیامت حساب آنان چون آب جاری در گردش است، وقتی راه می روند
اجل دست به سینه گام برمی دارد. که اینان تجارتگران خداوندند.
بعد
از عزاداری دور هم جمع می شدند و آقای بنایی برای شان از آخرت می گفت و به حسین
زهرا سخن را به پایان می رساند. می گفت: اکنون تاریخ، یک قطعه تل زینبیه است.
اکنون زینب بر تل های تاریخ ایستاده و خونین شدن پیراهن خداوند را نظاره می کند.
حسین، مسیحِ محمد و یوسفِ فاطمه است.
شب
عاشورا رسید و بچه های گردان فجر و کمیل، فریاد می زدند:
شه دین یک شب دیگر به حرم مهمان است نکند صبح طلوع
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است نکند
صبح طلوع
وای؛
چه شبی بود. بدن بی هوش آقای بنایی و چند نفر دیگر از بچه ها را از میان عزاداری
بیرون بردند.
آن
شب جبراییل نوحه خوان حسین بود و بچه ها عزادار حسین.
شبی
که خداوند گریه کرد.
سلام
بر تو؛ روزی که برخاستی و روزی که فرو افتادی.
سلام
بر رگ های تو که بوسه گاه محمد بود.
اگر
حسین نبود، حقیقت ضریح نداشت.
چه
زیبا می گفت اصغر حسن زاده: اگر حسین نبود، تاریخ به عفونت یزید دچار می شد. حسین
درختی است پیوند خورده، در دل های همه ی عاشقان.
یادش
به خیر، حسین می گفت که اصغر لب تشنه در شلمچه به شهادت رسید.
و
اینک سال ها از آن محرم می گذرد و بیشتر بچه های محرم 65 به شهادت رسیده اند و به
زیارت حسین (ع) نائل آمدند.
و
من از پای درختی که قلبم را به خاک سپرده ام، باز می گردم. از تدفین روح خود.
خداحافظ؛
آفتاب بهاری و بهار زودگذر شباب.
خداحافظ،
ای جبهه هایی که خاطرات دوستان مرا تدفین کرده اید.