سال49 سهراه ژاله
سال 61؛ روزهاي آخر تابستان بود و تازه پاييز ميخواست جلوپلاسش را روي خيابانهاي تهران پهن کند. در يک جلسه ادبي يکي از همکلاسيهاي دانشکده را ديدم. سراغ دوستان را گرفتم. او بود که
خبر مرگ محسن را به من داد. باورم نميشد. فقط يادم ميآيد به خانه که رسيدم بغضم شکست. شعري به ياد او گفتم
و در کتاب شعرم که در سال 68 چاپ شد، گذاشتم.
محسن پزشکيان شاعر توانايي
بود. نقاش بدي نبود. خطاط چيره دستي بود و گاهي هم در نمايشنامههاي دوست عزيزم فرامرز طالبي بازي ميکرد. خودخواه نبود. خُلق و خويش به ما آرامش ميداد. کارهايش را اغلب به من و ديگر دوستان نزديکش نشان
ميداد. او شاعر و هنرمند بود
و جهان و جامعه و کلا زندگي را آنگونه که درک ميکرد در شعرش بازتاب ميداد. هيچوقت دردهاي عمومي مردم را در شعر
و طرحهايش ناديده نميگذاشت. نظريهپرداز سياسي هم نبود. در آن
زمان افکار سياسي امثال ما بسيار محدود بود. بهدليل اختناق و فقدان منابع
اصلي، برداشتها و گرايشها بيشتر احساسي بود. اما همين احساسي بودن با نوعي هوشمندي
همراه ميشد و بازتابش را مثلا در شعرها و يا طرحهاي امثال پزشکيان ميشد ديد.
دوستي ما از سال 49 در سه راه ژاله، ساختمان قديم
دانشکده ادبيات دانشگاه تهران (واقع در سمت شمالي سازمان برنامه) شکل گرفت. در جمع
همکلاسيها، چند نفر ديگر هم بودند.
پايههاي دوستيمان آنقدر محکم شد که ساليان دراز
به طول انجاميد. يکي، همين دوست نازنينم دکتر محمد تمدن است، هوشنگ خزاعي بود که حالا
باستانشناس و سکهشناس است و در يکي از دانشگاههاي اروپا کار ميکند. عباس عارف، شاعر و خطاط، فرامرز طالبي که پژوهشگر
تاريخ و نمايشنامهنويس است، زندهياد رضا شريفي که فيلمبردار و عکاس بود روانش شاد!
و بسياري ديگر. حالا پس از گذشت ساليان دراز ميکوشم پازل خاطرههاي آن زمان را کنار هم بگذارم و قطعات گمشده را پيدا
کنم.
انتشار دفترهاي شعر محسن براي من و ديگر دوستانش فقط خوشحالکننده نيست. پس پشت اين خوشحالي چيزهاي ديگري هم پنهان است گرد و غبارش را که پس بزني نقش
و نگاري از زندگي نسلي را ميبيني که در کمال سادگي و بيپيرايگي تصور ميکرد، مفاهيم ناشناخته زندگي
را به زلالي آينهها ميشود شناخت. در صورتي که بعدها زندگي به ما آموخت اين
مفاهيم چندان هم قابل درک نبودند. با اين حال هرچه بودند و هستند، امروزه روز و در
غيبت بيپيرايگيها و يکرنگيهاي زمانه، صيقلزده و شفافتر از آينهها، تنها در مهرورزي و شفقتهاي انساني معنا پذيرند. امروز هرچه بيشتر شعرهاي محسن را ميخوانم به اين معنا بيشتر باورمند
ميشوم. گرچه در جايگاه نقد و
تحليل پارهاي از کارهايش ترجيح ميدهم لب فروبندم. آرزويي محال در ذهن
من شکل ميبندد که اي
کاش خودش بود و من حرفهايم را رو در رو با او ميگفتم.
حالا ميخواهم با چند خاطره نقبي به آن سالها بزنم، شايد در شناخت شخصيت او؛ آنگونه که بود و نه آنگونه که ما پس از از دست دادن
عزيزي باورش ميکنيم، مفيد باشد.
دو
زخم روشن
زمستان 52 براي همه کساني
که اختناق رژيم شاه را برنميتابيدند، فضايي ابرآلود و
تيره بود. اعدام گلسرخي و دانشيان در بهمن آن سال، سنگين و ناباورانه بود. در محفلهاي خصوصي نامشان زمزمه ميشد و استعاره گل سرخ کم کم در شعر آن روزگار به نمادي
سياسي تبديل ميشد. ما هم به فراخور توانمان در شعرهايمان از اين استعاره استفاده
ميکرديم. يادم هست اواخر اسفند
ماه يکروز صبح من و محسن از بوفه دانشکده بيرون ميآمديم و طبق معمول از تازهترين سرودههاي يکديگر پرس و جو ميکرديم. از او پرسيدم چه خبر؟ گفت: اينو گوش کن. کاغذي
از جيبش درآورد و خواند:
دو زخم روشن بر گُرده سپيده
دم افتاد
دو تک ستاره در کرانه شبگير
سوخت
يکي تبسمش انگيزه بهار بهار
گل سرخ...
شعرش که تمام شد، چشم در چشم
هم دوختيم و تا به خود آمديم ديديم در حياط دانشکده با يکي دو نفر ديگر از دوستان زير
درختان سرمازده نشستهايم و به صداي محسن گوش ميدهيم:
... بغض بزرگ ابر
ترکيد
و آفتاب نيامد
هنوز دستنوشته او را، همان کاغذ چهارتا شده را دارم. آن را لاي
کتاب «عزاداران بيل» غلامحسين ساعدي گذاشتهام. اين کاغذ و اين کتاب تنها
يادگارهايي هستند که به من داد.
قصههاي عاميانه
بيپولي که گريبانمان را ميگرفت، ميزديم به اين در و آن در، دنبال کار. اين قضيه کاريابي
و کار دانشجويي معضلي شده بود. محسن ازدواج کرده بود و منهم کم کم داشتم وارد معرکه
ميشدم. يک روز رفتم سراغ دکتر
جليلي، رئيس دانشکده. او هم مرا معرفي کرد به دکتر بهرام فرهوشي که استاد ما بود و زبان
پهلوي درس ميداد. دکتر فرهوشي مرا به گروه ايرانزمين راديو تلويزيون ملي ايران
معرفي کرد. برنامه از اين قرار بود که ما بايد ضبط صوت و نوار کاست برميداشتيم، به اطراف و اکناف مملکت ميرفتيم و قصههاي عاميانه را ضبط ميکرديم. نوارها را روي کاغذ و بيکم و کاست پياده ميکرديم و سپس ميداديم به تايپيستهاي حرفهاي برايمان صفحهاي پانزده ريال تا دو تومان تايپ ميکردند. بعد صحافي ميکرديم و تحويل گروه ايران
زمين ميداديم. در ازاي هر صفحه دستمزد
ميگرفتيم. تمام هزينهها را هم گروه، در ازاي فاکتورهاي خريد به ما پرداخت ميکرد. من خرمآباد و کوهدشت و قم را انتخاب
کردم. لرستان را به اين خاطر انتخاب کردم که ميتوانستم از امکانات يکي از دوستانم در آنجا استفاده کنم، قم هم که شهر خود من بود و آنجا بزرگ شده بودم. کارتي هم براي ما صادر کردند که رويش
نوشته بود «پژوهشگر راديو تلويزيون ملي ايران». همين کارت چندين بار مرا از کنجکاوي
ژاندارمها، در روستاهاي لرستان در امان نگاه داشت. قبل از اينکه به اولين سفرم بروم، قضيه را با محسن در ميان گذاشتم
و او را هم به دکتر فرهوشي معرفي کردم. قرار شد محسن
هم قصههاي کازرون و ممسني و بويراحمد
را جمع کند. چند نفر ديگر از دوستان هم بدين طريق جاهاي ديگر را گرفتند. اين يک
پروژه گسترده بود و براي ما تجربهاي ارزشمند به حساب ميآمد که مشکل مالي ما را هم
حل ميکرد و البته با فرهنگ و آداب
و رسوم مردم مناطق مختلف نيز آشنا ميشديم. ناگفته نماند که بعضي
مواقع هم باعث ميشد به درسهايمان نرسيم. و من به همين دليل،
دو ترم مشروط شدم. ولي امروز که به آن روزها ميانديشم ميبينم درسهايي که از سفرهايم گرفتم
آموزندهتر از واحدهاي دانشکده بودند.
نمايشگاه طرحهاي سياسي و زندان
در سالشمار زندگي محسن، تاريخ بازداشت
او ارديبهشت 53 و آزادياش آذر 53 نوشته شده است.
با اين حساب او مدتي نزديک به هشت ماه در دست ساواک اسير بوده است. اما درست بهخاطر دارم در تير ماه همان سال، حدود يکي دو روز مانده
به دستگيرياش، از طريق تلفن عمومي به
او زنگ زدم و قرار گذاشتيم پس از بازگشتم از قم همديگر را ملاقات کنيم. سفر طول کشيد.
پس از بازگشت متوجه شدم او را دستگير کردهاند. تا جايي که بهخاطر دارم او حدود ششماه ميهمان آقايان بود. آنچه مهم است علت دستگيري اوست. يعني برگزاري نمايشگاهي
از طرحهايش در سالن دانشکده ادبيات.
طرحهايي ساده با خطوطي قوي، محکم
و درونمايهاي کاملا سياسي، مخازن نفت،
دکلهاي حفاري و آدمي که به آنها تکيه داده و دستش را مثل گداهاي کنار خيابان به اميد سکهاي دراز کرده است؛ بهطوري که دست، از دور دست بزرگنمايي و نقطه ديد موضوع شده است. يا عدهاي که تابوتي را حمل ميکنند که در آن خورشيد مرده
همچنان نور ميافشاند يا درختي که بهجاي ميوه از آن بلندگوهاي تبليغاتي حکومت روييدهاند.
يادم هست در يک شب سرد
زمستاني محسن از من خواست به خانهاش در تهران پارس بروم،
هوا تاريک بود و زمين يخ بسته عوعوي چند سگ ما را ترساند. آن شب اولينبار بود که طرحهايش را نشانم داد. ميدانست که من هم کمي با
نقاشي رنگ و روغن و طراحي آشنا هستم. نظرم را درباره فرم آنها جويا شد. همين طرح
درخت و بلندگوها بيشتر توجهم را جلب
کرد. گفتم: اين طرح مرا به ياد داستان کوتاه «ما نميشنويم» غلامحسين ساعدي
مياندازد. ولي يک اشکال
کوچک دارد. اين خطوطي که نمايشگر صوت هستند و از بلندگوها خارج ميشوند، نبايد اينطور بهصورت شعاع نور کشيده
شوند. بايد از خطوط منحني و موازي هم استفاده کني. کمي فکر کرد و طرح را کنار گذاشت
تا دوباره بکشد. انتقادپذير بود و اگر سخني را درست و منطقي مييافت، حتي درباره خودش،
به دل نميگرفت.