دکتر مصطفي رحماندوست را همگان به شعر کودک و نوجوان ميشناسند؛ او از دوستان و همکلاسيان محسن پزشکيان است و از روزهاي دانشکده ادبيات هنوز خاطراتي را در ذهن دارد.
آقاي رحماندوست، برايمان از آن سالها و دانشکده ادبيات دانشگاه تهران
بگوييد.
سال 1349 بود که من وارد دانشکده ادبياتِ دانشگاه تهران شدم.
آن زمان از هر 30ـ40 نفر که ديپلم ميگرفتند، دو سه نفرشان وارد دانشگاه ميشدند.
بهويژه دانشگاه تهران با آن سردر رؤيايياش
جزو آرزوهاي عجيب و غريب ماها بود. فکر ميکرديم
وقتي که وارد آنجا بشويم، ديگر چه خواهد شد!
سال اولي که دانشگاه قبول شديم، ما را در دانشگاه تهران راه ندادند. يعني در حقيقت کلاسهاي
ما را در دانشگاه تهران تشکيل ندادند. در سهراه ژاله، آن روزگار ساختمان قديمي
زيبايي بود که در زمانهاي قديمتر دانشسراي عالي بود و الان تبديل به موزه شده است. کلاسهاي
سال اول دانشجويان ادبيات دانشگاه تهران در آنجا تشکيل ميشد.
و اين براي ما که فکر ميکرديم از آن سردر رؤيايي وارد دانشگاه بشويم چه خواهد شد،
خيلي سخت بود. حس ميکرديم ما هنوز دبيرستاني هستيم. سال اول عمومي بود و بعدا به
رشتههاي مختلف روانشناسي، جامعهشناسي،
ادبيات، باستانشناسي، تاريخ و... تقسيم ميشديم. اما همان فضا و محيط سال اوليها
اتفاقات ويژهاي را براي ما ايجاد کرد. هم ميخواستيم بگوييم ما دانشجوي دانشگاه
تهران هستيم... بيخود کردهاند کلاسهاي ما را اينجا تشکيل دادند... و هم اينکه
امکانات گسترده دانشگاه تهران در اختيارمان نبود. مثلا ما زمين فوتبال نداشتيم که
فوتبال بازي کنيم. اما يکي دو تا سالن زيبا در محيط دانشسراي
سابق و دانشکده سال اولي ما وجود
داشت که آن دو سه تا سالن برايمان خيلي جالب بود. از جمله کارهايي که در آن سالنها
انجام ميداديم، تشکيل يکسري شبشعرها، سخنرانيها
و اجراي نمايشها بود که هيچگاه از خاطرم نميرود؛
همهاش قشنگ بود. مهمتر اينکه حيات بزرگي داشت و همه ما همسن و سال بوديم و در يکسري
از مسائل مشترک بوديم. در اين حيات بزرگ کپهکپه دانشجوها
مينشستند، نان و پنير و هندوانهاي ميخوردند، گپي ميزدند
و گفتوگويي ميکردند و اگر شاعر بودند شعرهايشان را براي هم ميخواندند.
اگر قصهنويس بودند قصههايشان را ميخواندند. برنامهريزي
ميکردند براي اينکه در همان سالنهايي
که گفتم برنامههاي ويژه اجرا کنند. من چند نفر از بزرگان ادبيات معاصر و
شاعران و نويسندگان روزگار خودم را- که وقتي همدان بودم آرزوي ديدنشان را داشتم،
در همان سالنها ديدم. آنجا مرکز لغتنامه دهخدا هم بود و بعضي از بزرگان
ادب فارسي که ديدن آنها آرزوي ما بود به آنجا رفت و آمد داشتند.
با محسن پزشکيان در آنجا آشنا شديد؟
بله، از جمله دوستاني که در اين گعدههاي
کوچک داخل حياط دانشکده در سال اول ميديديم، محسن پزشکيان بود. او اهل
کازرون بود و براي ما شعر ميخواند. بعدها فهميديم که شاعر است. من هم شعر ميخواندم.
سه چهار نفر ديگر هم بودند که بعدا، -در اواخر سال- جزو کساني بودند که بهعنوان
شاعر آن دانشکده شناخته شده بودند. محسن پزشکيان هم يکي از آنها
بود. محسن پزشکيان خيلي قشنگ شعر ميگفت. البته نسبت به روزگار خودش دارم
حرف ميزنم. امروز نبايد بگوييم اين مجموعهاي
که از محسن چاپ شده اينجوري يا آنجوري است. ما بايد نسبت به روزگارمان
حرف بزنيم. در آن روزگار جنگ، شعر نو و شعر کلاسيک خيلي زياد بود و مثلا بعضي از
استادان ما اگر کسي شاعر کلاسيک نبود و شعر نو ميگفت، حتي نيمايي، نه سپيد، حسابش را ميرسيدند.
محسن از آنهايي بود که هم کلاسيک ميگفت و هم نيمايي. من هم از آنهايي
بودم که هم شعر کلاسيک ميگفتم و هم نيمايي. اما نکته اصلياش اين بود که من به محسن حسوديام
ميشد. محسن خيلي قشنگتر شعر ميگفت. از شعرهاي
من قشنگتر شعر ميگفت و خيلي خوب درد را ميفهميد. آن دردي را که ميخواست
بگويد، شعار نميداد. آن روزگار، روزگارِ چپيها هم بود. مذهبيها
و چپيها نيروهاي مبارز بودند. اين دو گرچه در ظاهر با هم همکاري ميکردند،
ولي عملا همديگر را نفي ميکردند.
در آن ايام گرايش مرحوم پزشکيان بيشتر به
کدام طرف متمايل بود؟
من نفهميدم که محسن در آن روزگار همراه با کدام گروه حرکت ميکند.
آنقدري حرف نزديم که اين موضوع برايم باز شود. اما شعرهايش را
که ميخواند، درد داشت. بيشتر دردهاي اجتماعي را ميگفت.
اين دردي هم که ميگفت، دردي که بوي سياست و کمونيسم بدهد نبود. دردي بود که بوي
انساندوستي ميداد. در آن روزگار در سيستان و بلوچستان يک خشکسالي عجيب و
غريبي رخ داده بود. تا آنجا که بهخاطر دارم، ميگفتند گوسفندها
را ميفروشند دانهاي 5 تومان. يک عدهاي
از بچهها رفته بودند سيستان و بلوچستان تا ببينند چه کمکي ميتوانند
به مردم آنجا بکنند. از روي عواطف دوران دانشجويي... من هم رفتم، اما من
با آن گروهي که محسناينا رفته بودند، نرفتم. مدتي طول کشيد بعد از اينکه
برگشتيم، يادم نيست شب شعري در اينباره تشکيل داديم يا در همان گعدههاي
کوچک داخل حياط نشسته بوديم که محسن يک شعري خواند.
باز هم امسال لفظ باران را زبان خشکيد و گوش آسمان نشنيد
باز هم امسال استخوان گرده اسب عموهايم از قوس کفل...
اينجا من که ديدم، محسن چه تصاوير قشنگي در شعرش بهکارگرفته
خيلي خوشحال شدم و خيلي خوشم آمد. از آن به بعد بود که ما با آقا محسن بيشتر دوست
شديم. واقعا شعرهايش براي روزگار ما خيلي قشنگ بود.
گويا غير از شعر تئاتر هم کار ميکرد. درست است؟
بله، محسن بعدها در تئاتر بازي کرد. بنده هم در يک جاي ديگر کارگرداني
تئاتر داشتم. محسن جزو گروههاي دانشکده بود. ما سعي ميکرديم کارهاي تئاتري را خارج از دانشکده انجام
دهيم. يکسري تبادل نظر و تبادل فکر داشتيم. مخصوصا من خيلي دوست داشتم
شعرهاي محسن را بشنوم. يواشيواش رابطهمان
طوري شد که تنهايي روي سکوهاي دانشکده مينشستيم و او شعرهايش را براي من ميخواند،
اما من شعرهايم را براي او نميخواندم. چون من يواشيواش داشتم دچار اين ترديد و دغدغه ميشدم
که آيا همين شعر سياسي ـ اجتماعي روزگار خودم را ادامه دهم يا وارد حيطه ادبيات
کودکان شوم. جداييهايي که پس از دستگيري محسن توسط ساواک پديد آمد،
مقدار زيادي بينمان فاصله انداخت. اما کمابيش ميدانستيم
که کي چهکار ميکند. من ديگر محسن را گم کردم. بعد از اينکه
فارغالتحصيل شديم، يا اون زندان بود من فارغالتحصيل
شدم، يا من زندان بودم او فارغالتحصيل شد. روزهاي آخر فارغالتحصيلي
همديگر را نديديم. تا اينکه خبردار شدم در کازرون آدم بسيار انقلابي و فعالي شده و
مردم را به طرف خيابانها حرکت ميدهد تا در جريان انقلاب کاري کرده
باشد. بعد هم شنيدم که عدهاي از معلمها را برداشته به ديدن امام برود که در
راه تصادف کرده و آن اتفاق برايش افتاده.
محسن هميشه در هالهاي از رؤيا و ابهام و خيالي دوستداشتني
براي من قرار داشت.
آن شعر معروف شان را که درباره مرگ خودشان گفتهاند خواندهايد؟
بله. من بعد از اينکه کتاب مجموعه آثار ايشان چاپ شد، همه
را خواندم. حتي اين شعري را که آن روزگار براي من خواند و يادم نيست که در شب شعر
بود يا جايي ديگر، پيدا کردم و خواندم. گويي در اين شعر به يک مرگباوري
رسيده است. مرگ خودش را در آن پيشبيني کرده است. اين شعر را قبلا
نخوانده بودم.
در اين شعر سويههاي
مذهبي کاملا نمود دارد. به دين و نشانههاي ديني اشارههاي
صريحي شده است. گويي درون مرحوم پزشکيان دچار تغيير و تحول شده است. به نوعي شعري
اعترافگونه
است. آيا اين تغيير و تحول را شما نيز تأييد ميکنيد؟ اگر آري به
نظرتان شروعش در چه زماني بود؟
آن
روزگاري که من و محسن و دوستان ديگر درس ميخوانديم و در دانشکده ادبيات بوديم، متأسفانه اگر کسي
مذهبي بود نميتوانست خودش را معرفي
کند که من مذهبي هستم. البته يک قشر مذهبي بودند که خيلي به احکام ميپرداختند، با دانشکده هم کاري نداشتند،
با مردم هم کاري نداشتند، با اينکه وضع تفکر در جامعه دانشگاهي هم چگونه است کاري نداشتند.
ميآمدند سرشان را ميانداختند پايين کلاسشان را ميرفتند بعد ميرفتند مسجد دانشگاه، نمازشان را ميخواندند و برميگشتند. در هيچ فعاليتي شرکت نداشتند. در انجمن اسلامي هم
شرکت نميکردند. کتابخانه
اسلامي هم راه نينداخته بودند و خيلي چيزهاي ديگر که نميگويم.
اما ماها که ميخواستيم فعال باشيم،
مشکل داشتيم. مثلا يک کتابخانه دانشجويي انجمن اسلامي راه انداختيم. چقدر ترفند
چيديم که خودمان رو نباشيم. عده ديگري را بياوريم،
آنها کار کنند، ما از پشت حمايت کنيم. آخرش ديديم که برخي از آنها که ازشان حمايت ميکرديم
و گذاشته بوديم جلو که کار کنند، ساواکي از آب
درآمدند! اسم همه ما و فعاليتهايمان را هم داده بودند، همهمان را گرفتند. ميخواهم
بگويم فضا اينگونه نبود که اگر کسي مذهبي بود، بيايد بگويد من مذهبي هستم!
يا اگر کسي کمونيست بود، بيايد بگويد من کمونيستم! خيلي طول ميکشيد
تا از رفتار و حرکات افراد بفهميم که کي چگونه است و چهکار
ميکند. مثلا بخش زيادي از سياسيها که نه چپ و فدايي بودند و نه مجاهد
و حتي زندان هم رفته بودند، خيلي مورد سؤال قرار ميگرفتند که تو اگر اين نيستي، آن هم
نيستي، پس چي هستي؟ يکي از سؤالهايي که از ما در زندان، همبنديها
و... ميپرسيدند، اين بود که اين نيستي،
آن نيستي، پس چي هستي؟
يعني هيچگاه در اينباره با همديگر صحبت نميکرديد و از افکار و آراي هم مطلع نميشديد؟
فضا نبود که ما بخواهيم از هم بپرسيم. اگر زيادي ميپرسيديم
متهم ميشديم که اين براي کجا دارد سؤال و جوابهايش
را جمع ميکند. اين بود که وقتي کنار هم جمع ميشديم،
سينما ميرفتيم، قهوهخانه ميرفتيم، شعرهايمان را ميخوانديم
و… من بايد خيلي زرنگ به خرج ميدادم تا از شعر يک نفر بفهمم او چه
دارد ميگويد، يا او بفهمد من چه ميگويم. در چنين شرايطي واقعا نميدانم
محسن چه وضعي داشت.
آيا در آن روزگار مقدمات تغيير در او ايجاد شده بود، يا تغيير
کرده بود يا اصلا در جهت تغيير بود؟
اين شعرش را که خواندم ديدم آره، همينطور است. آدمي فراز و فرود دارد. ما در
روزگاري زندگي ميکرديم که خواهناخواه همه از دروازههاي فکري متعدد ميرفتند تو و ميآمدند بيرون. بعضي گير ميکردند و بعضي خارج ميشدند. بايد خودمان به آزمون و خطا ميپرداختيم تا به حقيقت برسيم. بههميندليل براي هيچکدام از ما مسلم نبود که در يک جا و يک موضع ثابت بايستيم