پایگاه خبری کازرون نیوز | kazeroonnema.ir

کد خبر: ۱۰۴۴۷
تاریخ انتشار: ۰۵ تير ۱۳۹۲ - ۱۱:۲۷
خاطرۀ محمدعلی اینانلو از محسن پزشکیان
ما شب‎‎ها پانزده بيست نفر در آن جمع مي‎شديم، جا براي نشستن نبود، شام را در ايوانک جلوي اتاق که خيلي با صفا بود مي‎خورديم، با خنده و شوخي و سر و صداي زياد، اکثر شب‎‎ها کنسرو لوبيا باز مي‎کرديم. محسن که آمد هيچ‎کدام او را نمي‎شناختيم، با يکي از بچه‎‎ها آمده بود، مظلوم و ساکت و چند کتاب زير بغل، بچه‎‎ها قانون لوبيا را براي تازه وارد‎ها شرح مي‎دادند...

محسن که آمد هيچکدام او را نميشناختيم، دليلي هم نداشت که بشناسيم آخر ما مرکز دنيا بوديم، تافته جدا بافته، نيازي نداشتيم که ديگران را بشناسيم، آن‎‎ها مجبور به شناختن ما بودند، فرمانده‎‎هاي بيچون و چرا و مالکالرقاب دانشکده بوديم، هر کاري که دلمان ميخواست ميکرديم، صبح تا شب بساط واليبال تيغيمان جلوي دانشکده بر پا بود، باران که ميآمد ما هم ميآمديم توي راهروي اصلي دانشکده فوتبال گلکوچيک ميزديم؛ آنهم با سر و صداي زياد، هيچکس حريفمان نبود، به حرف هيچکس گوش نميکرديم، فقط آقاي نيکخو که ميآمد فرار ميکرديم، از آقاي نيکخو حساب ميبرديم، سرپرست ورزشيمان بود، دستمان زير سنگش بود، هر تيم ورزشي که تشکيل ميداديم، بايد آقاي نيکخو موافقت ميکرد، حواله کفش و گرمکن ميداد که ميرفتيم از محلاتي دم امجديه ميگرفتيم، چيزي کسر ميکرد خودش برميداشت و ما همان گرمکن‎‎هاي پارسال را تنمان ميکرديم، برف که ميآمد قيامت ميشد، برفبازي را شروع ميکرديم، به دانشکده هنرها حمله ميکرديم، هنرهاي خوشذوق بودند. گلوله برفهايشان را رنگي ميکردند. اما ما وحشيانه حمله ميکرديم، از هنرهايي‎‎ها گروگان ميگرفتيم. بعد ناهار مجاني ميگرفتيم آزادشان ميکرديم، از سال اولي‎‎ها حقالورود ميگرفتيم، در ترياي دانشکده ساندويج مجاني ميخورديم خلاصه زمين و زمان را بنده نبوديم و دنيا روي شاخ ما ميچرخيد. بنابراين حق داشتيم که محسن را نشناسيم. آخر ما ورزشي‎‎هاي دانشکده بوديم، تافته جدا بافته و گل سر سبد دانشکده، شب‎‎ها که از شبگردي ميآمديم در کوي دانشگاه جمع ميشديم، يک اتاق در ساختمان اصفهان داشتيم که اصلا نميدانستيم به اسم کيست؟ مثل اينکه به اسم حسن رضواني بود. اما ما شب‎‎ها پانزده بيست نفر در آن جمع ميشديم، جا براي نشستن نبود، شام را در ايوانک جلوي اتاق که خيلي با صفا بود ميخورديم، با خنده و شوخي و سر و صداي زياد، اکثر شب‎‎ها کنسرو لوبيا باز ميکرديم. محسن که آمد هيچکدام او را نميشناختيم، با يکي از بچه‎‎ها آمده بود، مظلوم و ساکت و چند کتاب زير بغل، بچه‎‎ها قانون لوبيا را براي تازه واردها شرح ميدادند، اگر نان بولکي داشتيم هيچکس حق نداشت نانش را بيشتر از سه ثانيه در آب لوبيا نگه دارد و اگر نان لواش داشتيم، هيچکس حق نداشت لقمهاش را قايقي بکند، لوبياها حساب و کتاب داشتند، بعضي از بچه‎‎ها سر به سر تازه وارد گذاشتند و او محجوبانه فقط نگاهشان کرد و لبخند زد، رهايش کرديم، مطابق معمول بحث اصلي بحث ورزش بود، آبي و قرمزها سر به سر هم ميگذاشتند، تازه سبزها هم بودند، طرفدارهاي پاس که مال شهرباني بود و ما با آن ميانه خوبي نداشتيم، از صرافت تازه وارد افتاديم، دير وقت شب شد بحث‎‎ها فروکش کرد، خميازه‎‎ها شروع شد، مثل هر شب هر کس هر کجا که گيرآورد دراز شد، از روي دو تا تختي که داشتيم تا کف اتاق تا ايوانک و روي چمن، من طبق معمول کيسه خوابم را روي چمن پهن کردم، يواش يواش به چرت رفتم، چشمهايم سنگين شده بود، همه ساکت بودند، زمزمهاي نرم مرا به خواب ميبرد، خسته بودم، سعي کردم بخوابم اما برعکس بيدارتر شدم، نيمخيز شدم، آن سوتر چند نفر را ديدم که زير نور چراغ مهتابي دور هم نشستهاند، شبپره‎‎ها دور سرشان چرخ ميزدند، محمد شاکري رو به من نشسته بود و با دقت گوش ميداد، ميدانستيم که شاعر است، اما نميدانستيم که شاعر چه جور چيزي است! زمزمه آرام ادامه داشت، دلنشين و ژرف، خارج از دنياي شلوغ ما:

در انتهاي يک شب ديوانه

در انتهاي يک شب بيبازگشت

يک شب بن بست

يک شب که خون شيطان

خوابم پريد، از کيسه خواب درآمدم، آرام کمي دورتر از آن‎‎ها نشستم، جوان تازه وارد که اعتنايش نکرده بوديم داشت شعر ميخواند، صدايي آرام و دلنشين داشت:

يک شب که خون شيطان

در پيچ و تاب هر رگ يک مرد ميدويد

من

به زيستن

محکوم گشتم

بيژن که آرام پيشم نشست، پرسيد: چيکار ميکنه؟ آرام گفتم: داره شعر ميخونه تو نميفهمي، بيژن وزنهبردار بود، حسين نجاتي کشتيگير هم آمد نشست، يزدان هم، همه آرام و ساکت و محسن ادامه ميداد:

شب بود؟

روز بود؟

نميدانم

آن لحظهاي که فاجعه رخ داد

آنقدر ميدانم

که بادهاي عاصي پاييز

آن سوي شيشه همهمه ميکردند

اي خاک

آن لحظه که من به تو پيوستم

رسواترين دقايق عالم بود

شب بود؟

روز بود؟

نميدانم

اما روز شد، سپيده که زد همه بچه‎‎هاي شلوغ دانشکده که آسمان و زمين از صدايشان ميلرزيد، ساکت تا صبح پاي شعرخواني محسن نشسته بودند، محسن دنياي تازهاي را به رويشان گشوده بود، کتاب «شش دفتر»ش که به دستم رسيد دانستم که دلم براي محسن تنگ شده و مطمئنم که برايش قانون لوبيا را اجرا نخواهم کرد ...


نویسنده: محمدعلی اینانلو
مطالب مرتبط :
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
مخاطبین محترم؛
۱) کازرون نما، معتقد به آزادی بیان و لزوم نظارت مردم بر عملکرد مسئولان است؛ لذا انتشار حداکثری نظرات کاربران روش ماست. پیشاپیش از تحمل مسئولان امر تشکر می کنیم.
۲) طبیعی است، نظراتي كه در نگارش آنها، موازین قانونی، شرعی و اخلاقی رعایت نشده باشد، یا به اختلاف افكني‌هاي‌ قومي پرداخته شده باشد منتشر نخواهد شد. خواهشمندیم در هنگام نام بردن از اشخاص به موازین حقوقی و شرعی آن توجه داشته باشید.
۳) چنانچه با نظری برخورد کردید که در انتشار آن دقت کافی به عمل نیامده، ما را مطلع کنید.
۴) در صورت وارد کردن ایمیل خود، وضعیت انتشار نظر به اطلاع شما خواهد رسید.
۵) اگر قصد پاسخ گویی به نظر کاربری را دارید در بالای کادر مخصوص همان نظر، بر روی کلمه پاسخ کلیک کنید.
مشاركت
آب و هوا و اوقات شرعی کازرون
آب و هوای   
آخرين بروز رساني:-/۰۶/۰۲
وضعيت:
سرعت باد:
رطوبت:%
°
كمينه: °   بیشینه: °
فردا
وضعيت:
كمينه:°
بیشینه:°
کازرون
۱۴۰۳/۰۹/۰۲
اذان صبح
۰۵:۱۰:۳۹
طلوع افتاب
۰۶:۳۳:۵۴
اذان ظهر
۱۱:۵۰:۱۵
غروب آفتاب
۱۷:۰۵:۰۹
اذان مغرب
۱۷:۲۲:۲۲