محسن که آمد هيچکدام او را نميشناختيم، دليلي هم نداشت که بشناسيم آخر ما مرکز دنيا بوديم، تافته جدا بافته، نيازي نداشتيم که ديگران را بشناسيم، آنها مجبور به شناختن ما بودند، فرماندههاي بيچون و چرا و مالکالرقاب دانشکده بوديم، هر کاري که دلمان ميخواست ميکرديم، صبح تا شب بساط واليبال تيغيمان جلوي دانشکده بر پا بود، باران که ميآمد ما هم ميآمديم توي راهروي اصلي دانشکده فوتبال گلکوچيک ميزديم؛ آنهم با سر و صداي زياد، هيچکس حريفمان نبود، به حرف هيچکس گوش نميکرديم، فقط آقاي نيکخو که ميآمد فرار ميکرديم، از آقاي نيکخو حساب ميبرديم، سرپرست ورزشيمان بود، دستمان زير سنگش بود، هر تيم ورزشي که تشکيل ميداديم، بايد آقاي نيکخو موافقت ميکرد، حواله کفش و گرمکن ميداد که ميرفتيم از محلاتي دم امجديه ميگرفتيم، چيزي کسر ميکرد خودش برميداشت و ما همان گرمکنهاي پارسال را تنمان ميکرديم، برف که ميآمد قيامت ميشد، برفبازي را شروع ميکرديم، به دانشکده هنرها حمله ميکرديم، هنرهاي خوشذوق بودند. گلوله برفهايشان را رنگي ميکردند. اما ما وحشيانه حمله ميکرديم، از هنرهاييها گروگان ميگرفتيم. بعد ناهار مجاني ميگرفتيم آزادشان ميکرديم، از سال اوليها حقالورود ميگرفتيم، در ترياي دانشکده ساندويج مجاني ميخورديم خلاصه زمين و زمان را بنده نبوديم و دنيا روي شاخ ما ميچرخيد. بنابراين حق داشتيم که محسن را نشناسيم. آخر ما ورزشيهاي دانشکده بوديم، تافته جدا بافته و گل سر سبد دانشکده، شبها که از شبگردي ميآمديم در کوي دانشگاه جمع ميشديم، يک اتاق در ساختمان اصفهان داشتيم که اصلا نميدانستيم به اسم کيست؟ مثل اينکه به اسم حسن رضواني بود. اما ما شبها پانزده بيست نفر در آن جمع ميشديم، جا براي نشستن نبود، شام را در ايوانک جلوي اتاق که خيلي با صفا بود ميخورديم، با خنده و شوخي و سر و صداي زياد، اکثر شبها کنسرو لوبيا باز ميکرديم. محسن که آمد هيچکدام او را نميشناختيم، با يکي از بچهها آمده بود، مظلوم و ساکت و چند کتاب زير بغل، بچهها قانون لوبيا را براي تازه واردها شرح ميدادند، اگر نان بولکي داشتيم هيچکس حق نداشت نانش را بيشتر از سه ثانيه در آب لوبيا نگه دارد و اگر نان لواش داشتيم، هيچکس حق نداشت لقمهاش را قايقي بکند، لوبياها حساب و کتاب داشتند، بعضي از بچهها سر به سر تازه وارد گذاشتند و او محجوبانه فقط نگاهشان کرد و لبخند زد، رهايش کرديم، مطابق معمول بحث اصلي بحث ورزش بود، آبي و قرمزها سر به سر هم ميگذاشتند، تازه سبزها هم بودند، طرفدارهاي پاس که مال شهرباني بود و ما با آن ميانه خوبي نداشتيم، از صرافت تازه وارد افتاديم، دير وقت شب شد بحثها فروکش کرد، خميازهها شروع شد، مثل هر شب هر کس هر کجا که گير آورد دراز شد، از روي دو تا تختي که داشتيم تا کف اتاق تا ايوانک و روي چمن، من طبق معمول کيسه خوابم را روي چمن پهن کردم، يواش يواش به چرت رفتم، چشمهايم سنگين شده بود، همه ساکت بودند، زمزمهاي نرم مرا به خواب ميبرد، خسته بودم، سعي کردم بخوابم اما برعکس بيدارتر شدم، نيمخيز شدم، آن سوتر چند نفر را ديدم که زير نور چراغ مهتابي دور هم نشستهاند، شبپرهها دور سرشان چرخ ميزدند، محمد شاکري رو به من نشسته بود و با دقت گوش ميداد، ميدانستيم که شاعر است، اما نميدانستيم که شاعر چه جور چيزي است! زمزمه آرام ادامه داشت، دلنشين و ژرف، خارج از دنياي شلوغ ما:
در انتهاي يک شب ديوانه
در انتهاي يک شب بيبازگشت
يک شب بن بست
يک شب که خون شيطان
خوابم پريد، از کيسه خواب درآمدم، آرام کمي دورتر از آنها نشستم، جوان تازه وارد که اعتنايش نکرده بوديم داشت شعر ميخواند، صدايي آرام و دلنشين داشت:
يک شب که خون شيطان
در پيچ و تاب هر رگ يک مرد ميدويد
من
به زيستن
محکوم گشتم
بيژن که آرام پيشم نشست، پرسيد: چيکار ميکنه؟ آرام گفتم: داره شعر ميخونه تو نميفهمي، بيژن وزنهبردار بود، حسين نجاتي کشتيگير هم آمد نشست، يزدان هم، همه آرام و ساکت و محسن ادامه ميداد:
شب بود؟
روز بود؟
نميدانم
آن لحظهاي که فاجعه رخ داد
آنقدر ميدانم
که بادهاي عاصي پاييز
آن سوي شيشه همهمه ميکردند
اي خاک
آن لحظه که من به تو پيوستم
رسواترين دقايق عالم بود
شب بود؟
روز بود؟
نميدانم
اما روز شد، سپيده که زد همه بچههاي شلوغ دانشکده که آسمان و زمين از صدايشان ميلرزيد، ساکت تا صبح پاي شعرخواني محسن نشسته بودند، محسن دنياي تازهاي را به رويشان گشوده بود، کتاب «شش دفتر»ش که به دستم رسيد دانستم که دلم براي محسن تنگ شده و مطمئنم که برايش قانون لوبيا را اجرا نخواهم کرد ...